نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

شب نگار چهارم

ساعت ۱۲شب،اما هر دو بیدارند!

اتفاقی رخ داد که قانون نوشتن وبلاگم را زیر پا بگذارم...نتیجه کنکور در سال کرونا آمد،"سپهر وبلاگ یک مامان" تنها کنکوری اطراف من بود که شکر خدا نتیجه خوبی گرفتند،

یاد خودم افتادم،دو سه شب پیش از اعلام نتیجه،خواب رتبه ام را دیدم،۱۴۹

خیلی یادم نیست تو خوابم خوشحال شدم یا ناراحت،فقط یادم هست از جلسه بیرون آمدم از رتبه دو رقمی به رتبه ۸۰۰نزول پیدا کرده بودم!

اما رتبه ام همان شد که خواب دیده بودم با چند رقم کمتر!

وقتی برای انتخاب رشته رفتم،مشاور بهم گفت تو که دستت باز هرچی دوست داری انتخاب کن!

من عاشق دانشگاه تهران بودم،عاشق در پنجاه تومنی،حیاط و خیابان های دانشگاه،

اما اشتباه کردم،یک اشتباه غیرقابل قبول که هنوز خودم را نمی بخشم، انتخاب سومم دانشگاه علامه بود و من هرگز نباید دانشگاهی که دوست نداشتم را انتخاب می کردم هرچند بهترین رشته را انتخاب کرده بودم...

یادم هست روز اعلام نتایج نهایی همه جز من خوشحال بودند،حس می کردم ارزش رتبه و زحماتم به باد رفته...که بعد از اتفاق های سال۸۸،دقیقا بر باد رفتم...

دانشگاه علامه حتی جشن فارغ التحصیلی هم برای ما نگرفت!آرزوی پوشیدن کلاه و ردا به دل ما ماند و شنیدم سال بعد از رفتن ما،بچه ها با هزینه خودشان جشن گرفتند!

می دانم و برایم مسجل است اگر رشته ی پایین تر ولی دانشگاه تهران را می زدم و قبول می شدم حتما سرنوشت متفاوتی داشتم،شاید میل به درس خواندن در من کشته نمی شد و دانشجوی فعال و درسخوان درونم به کما نمی رفت..(همکلاسی های زیادی داشتم که برعکس من بودند،نمی خواهم بهانه بیاورم ولی یکی از عوامل دلسردی من همین بود)

دلم می خواهد به بچه های کنکوری بگویم غیر از رشته دانشگاه مورد علاقه هم مهم،اینکه کتابداری دانشگاه تهران باشی و دوست داشته باشی خیلی بهتر از حقوق علامه است که دوست نداری،چون دانشگاه به خودی خود آنقدر تو ذوق آدم می زند حداقل آدم به کارهای فوق درسی دانشگاه دلخوش باشد...


روزنگار چهارم

ساعت نزدیک ۹صبح،بچه ها خوابیدند،روشنا بعد از سه روز دل درد و بی خوابی،آرام خوابیده،زینا هم دیشب آنقدر فوتبال بازی کرد که از خستگی خوابش برد.

دارم سفرنامه به ویتنام را می خوانم،از مجموعه کتاب های منصور ضابطیان،

موزه جنگ رفته و از جنایت های جنگی می گوید،

حالم بد می شود،روزگاری نه چندان دور,من عاشق جنگ بودم،عاشق ایستادن بر سر عقیده، تحمل هر جور و جفایی برای اعتقاد قلبی ام و تلاش برای خوب زندگی کردنی که مرا به سمت"خوب مردن" ببرد آن هم در سن جوانی!

اما حالا،آنقدر عاشق خود زندگی ام که خواندن همان چندخط از کتاب هم حالم را بهم می زند،

یادم هست کتاب "زندگی،مرگ و دیگر هیچ" از اوریانافالاچی را خریده بودم به عشق خواندن از جنگ!!!

نمی دانم چه چیزی در من مرده که دیگر طرفدار هیچ جنگی برسرعقیده نیستم...دارم به این یقین می رسم که هیچ عقیده ای درست نیست،همه چیز نسبی است و از سمت طرفدارانش درست و غلط بودنش اندازه گیری می شود،

کشتن و کشته شدن بر سر یک فکر،یک باور که عموما هم پروبال داده شده،درست نیست،

دنیا جای بهتری می شد اگر آدم ها می فهمیدند تفاوت ها نشان از بدی و خوبی نیست،بد و خوب فقط درصد کمی از جهان را گرفته..

پ.ن:یادم هست روزهایی که بر سرعقیده هایم در زندگی شخصی ام می جنگیدم روی در یخچال نوشته بودم"ان الحیاه عقیده و الجهاد"

حالا اگر بخواهم بنویسم 

می نویسم"من کار خوب خودم را انجام می دهم،تو هم خوبی مثل من"

روزنگار سوم

ساعت یک و نیم ظهر....زینا رفته خانه ی دوستش و روشنا روی پاهای من تاب می خورد تا بخوابد،دیشب خوب نخوابید و من هم بیدار بودم،

معمولا گوشی به دستم و در این.ستا.گرام چرخ می خورم یا وبلاگ می خوانم،اما دیشب سه کتاب خوب از "منصور ضابطیان" به دستم رسیده که هیجان خواندنشان را دارم،

چایِ نعنا را تا نیمه خواندم،سفرنامه ها را دوست دارم،برای من که به جبر جنسیتی ،جغرافیایی ،خانوادگی و مذهبی،آزادی سفر تنها را نداشتم و احتمالا نخواهم داشت و بیشتر سال های عمرم تا اینجا در زیر سقف خانه گذشته،با خواندن سفرهای آزادانه و تک نفره آدم ها به شهرها و کشورهای کمتر شناخته شده،حس خوبی پیدا می کنم،

حس خوب و بی نظیر آزادی

آزادی از مسولیت ها،تعهد ها،باید و نبایدهایی که سی سال همراه من هستند،

سفر را تنها دوست دارم،زیارت را تنها،کافه را تنها،

تنهایی در این جاها باعث می شود به عمق خودم فرو بروم و مکان و زمان را جور دیگری درک کنم،

اما حالا در اینجا که من هستم تنهایی معنا ندارد،قلب من بین سه نفر تقسیم شده و هرکدام که نباشند جایی در قلبم یادشان می کنم،به خصوص دوتا دخترها،

این شش سال آنقدر تنها نبودم که اگر ساعتی تنها باشم از خودم فرار می کنم به گوشی یا کتاب یا حتی تی وی!

کتاب را می خوانم هوس چای نعنا دارم در کافه ای در طنجه،در شب زیرباران...

نمی دانم شاید در دنیای موازی من کوله به دوش شب در همان کافه دارم چای نعنا می خورم...

شب نگار دوم

بچه ها تازه خوابیدند و من به ذوق نوشتن بیدار ماندم،

دراز کشیدم روی زمین،بین تخت زینا  و روشنا،انگار تکه ای از بهشت است،

عجیب که دارم کش میام!بعد از یک ماه و چند روز،

زندگی از دور تندش خارج شده،به کم خوابیدن عادت کردم و همین که روشنا اجازه بدهد چهارساعت شب و دوساعت بعد از بیداری صبحگاهش بخوابم کفایتم می کند،جوری که امروز به خاطر چرت نیم ساعت ظهر سرحالم!

امروز با دوستم بچه ها را بردیم دوچرخه سواری و خودمان پابه پای بچه ها راه رفتیم،حیف که چند روز بیشتر از عمر عصرهای بلند تابستان نمانده،این پیاده روی ها غنیمت است به خصوص برای من با اضافه وزنی که پیدا کردم.

پاییز را قدیم ها بیشتر دوست داشتم،از گرما و خشکی هوای تابستان به باران و خنکای پاییز پناه می بردم اما امسال نه،

دل نگران کرونایی هستم که قرار با آلودگی هوا و آنفولانزا قاطی بشود،کاش باران همه ی بیماری ها را می شست....

روزنگار دوم

ساعت ۱۲ ظهر،بچه ها هر دو خوابیدند،دیشب آنقدر خسته بودم که نشد بنویسم.

دیروز رفتم خانه ی مامان،اتاق خواهر کوچیک،اتاق سفید با حاشیه های صورتی،لوستر سفید با کلاهک های صورتی،تخت و میز سفید با رو تختی صورتی،کتابخانه پر از کتاب...

رویای نوجوانی من،

داشتن یک اتاق برای خودم بود،که کتابخانه بزرگ و میزتحریر و چراغ مطالعه داشته باشم،فقط کتاب بخوانم و بنویسم،

اتاق مان مشترک بود با خواهر وسطی،سهم من یک کمد کوچک تک بود که وقتی بازش می کردم به در کمد پوستر حاج همت زده بودم و کتاب ها و دفترچه هایم درونش بود،حس مالکیتم را دوست داشتم،گاهی دلم می خواست درون کمد جا می شدم،

ازدواج که کردم کل خانه مثلا در اختیار من بود،اما جای من در اتاق دومی خانه بود با میزکامپیوتر و کتابخانه و میز تحریر طلبگی که برای درس های دانشگاه خریده بودم

صبح بعد از انجام دادن کارهای خانه می رفتم داخل اتاق و غروب که بیرون می آمدم همه جا تاریک بود،

بعد که زینا دنیا آمد هم اتاقم را از دست دادم و هم فرصت و فراغت کتاب خواندن را.

خانه که خریدیم کمد دیواری های بزرگی داشت،سهم من در اتاق زینا شد یک طبقه عمیق پر از کتاب و دفتر،

حالا دوباره دلخوشی های کمدانه!من برگشته بود،

اما پارسال همه کتاب ها را کارتن کردم و گذاشتم انباری،

با وجود روشنا اتاق به همه طبقه ها احتیاج داشت و من هم زمان و تمرکز خواندن کتاب هایی که انتخاب کرده بودم، نداشتم،

دلم هنوز همان اتاق تنها را می خواهد که با فراغت و بی مسولیتی یک دختر ۱۸،۱۹ساله دراز بکشم روی تخت و کتاب بخوانم...