نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

ما را به سخت جانی خود این گمان نبود

ما چطور این حجم از استرس و غم را تاب می آوریم؟

زندگی شخصی مان کم بی چالش و غم نیست که باید غم هایی چنین بزرگ را تاب آوریم...

پ.ن:حب قلبی نیست،که اگر باشد هم از تفاوت های ماست،

چالشی که کشورم با آن روبه رو شده من را به روزهای سخت دهه ۶۰ می برد.

انا لانعلم منه الاخیرا.....

مراقب بچه ها باشیم

کمی از این روزها

*مودم بالاست،به خاطر صبح ها و قهوه و درس و عصرها که با بچه ها می رویم اطراف خانه می چرخیم و از هوای بهشتی اردیبهشت لذت می بریم.

*زینای باهوش من امتحان دارد و با دوستش باهم می آیند تا ریاضی کار کنیم،هرمسئله را برای دوستش چهار،پنج بار  سرحوصله توضیح می دهم ، زینا سرکلاس یاد گرفته و حوصله اش سر می رود!

*دلم میخواهد کنکور ارشد هم بدهم اگر اینطور بشود زمان بندی درس خواندنم تا اسفندماه طول می کشد!درس خواندن در تار و  پودم نشسته و من خوشحالم.

*دیروز غروب را فراموش نمی کنم،دم اذان برای خواهر فرنگ نشین دعا فرستادم تا همیشه ثروتمند باشد‌.




عصر بهاری

باران می بارد،صدای دلنشین اش را می شنوم و چند دقیقه قبل که زینا را بردم کلاس خیس هم شدم و کیف کردم!

روشنا با عروسک هایش بازی می کند،جزوه درسی را آوردم تا بخوانم اما روشنا هرچند دقیقه یکبار می آید با من صحبت می کند و حواسم پرت می شود،

دلم قهوه می خواهد در یک کافه با شیشه های قدی رو به خیابان تا من در باران رفت و آمد مردم را ببینم و رد آب روی شیشه را.

کمی از من

دیروز رفتم آرایشگاه و گفتم لطفا موهایم را کوتاه کن،می خواست با موزر یکی دوسانت کوتاه کند که گفتم نه!کوتااااه کن.

مثل همیشه موهایم  از حال نه چندان خوبم خبر می دهند،

یکدفعه نازک و کم حجم می شوند و زیبایی خودشان را از دست می دهند.

بعد از ۵سال،موها را که زد انگار من هم زنده شدم!

سرم از فکرها خالی شد،غم رفت و من انرژی دوباره برای شروع گرفتم.

هرچند زندگی بنابر ناسازگاری دارد،هرچند آقای میم به جای همراهی،بار منفی روی شانه هایم می گذارد،هرچند هنوز بعد ازظهرها که قهوه دم می کنم یاد دفتر می افتم و آهی می کشم،

بی پولی هم هست،اما من صبح ها و هر وقت که بشود درس هایم را می خوانم،به روزی فکر می کنم که رتبه شدم و از خوشحالی گریه می کنم و به خودم می گویم دمت گرم!

صبح

ساعت ۶و نیم بیدارم،ولی هنوز خواب پشت چشم هام!

زینا را راهی کردم،قهوه دم کردم،کتاب هایم را آوردم تا درس بخوانم.

فردا خواهر کوچک کنکور دارد و امروز می آید اینجا برای قوت قلب! گرفتن از بچه ها،بس که این مدت ما را ندیده دلتنگ هم شده.

دیروز با مادرم رفتیم تا مانتو تابستانی بخرد،آقای میم کارتش را داد تا من هم خرید کنم،زنگ هم زد که خرید کن حتما.

اما پارادوکس خنده داری بود وقتی جایی نمی روم مانتو تابستانی می خواهم چکار؟

تا سه هفته پیش در تکاپوی خریدن عبای سورمه ای بودم برای دفتر و دلم رنگ رنگ مانتو و عبا می خواست اما حالا نه.

پسر دوستم به خاطر فشار رفتارهای پدرش و البته پول درآوردن از خانه فرار کرد.

وای چه دو روز سختی بود،غم نشسته بود روی دلم که دیگر برنمی گردد،

ولی پیدا شد و برگشت،

دیروز با مادرش آمدند خانه ما،چقدر دلم میخواست بغلش کنم،

باورش نمی شد که خانواده اش دوستش دارند،از این حجم محبت شوکه شده بود.

به بچه ها محبت کنیم حتی اگر پسرهفده ساله اند.

خواسته هایشان را منطقی برآورده کنیم،درس مهم اما نه اندازه سلامت روان بچه.

این ها را دوستم فهمیده بود،چشم هایش از خوشحالی برگشتن پسرش برق می زد و می گفت سرمان به سنگ خورد.

پسر دوستم هم دو روز و دوشب در کارگاهی کار کرده، حسابی سختی کشیده بود و قدر خانه و بخور و بخواب هرروزه اش را فهمیده بود.

حس می کنم امسال سال فهمیدن،از خواب خرگوشی بیدار شدن،چشم باز کردن،جهان جدیدی ساختن.