نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

عصر بهاری

باران می بارد،صدای دلنشین اش را می شنوم و چند دقیقه قبل که زینا را بردم کلاس خیس هم شدم و کیف کردم!

روشنا با عروسک هایش بازی می کند،جزوه درسی را آوردم تا بخوانم اما روشنا هرچند دقیقه یکبار می آید با من صحبت می کند و حواسم پرت می شود،

دلم قهوه می خواهد در یک کافه با شیشه های قدی رو به خیابان تا من در باران رفت و آمد مردم را ببینم و رد آب روی شیشه را.

نظرات 2 + ارسال نظر
مامان چیچیلاس سه‌شنبه 25 اردیبهشت 1403 ساعت 12:37 https://mamachichi.blogsky.com/

روشنا مگه مهد نمی ره؟ اون ساعت ها می تونی هم درس بخونی و هم کافه بری

نه مهد نمیره کلا خونه است

تراویس بیکل دوشنبه 24 اردیبهشت 1403 ساعت 16:44 https://travisbickle4.blogsky.com/

خوش به حالتون بارون دارین

بارون فوق العاده قشنگی می باره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد