نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

کمی از این روزها

آقای میم رفت اسکن قلب،با حال بد برگشت،اسکن ها را دو دکتر حاذق دیدند و هر دو تاکید کردند سکته ای در کار نبوده!

انگار آفتاب از پشت ابر بر زندگی ما دوباره تابیده باشد،همه چیز روشن شد.

این روزهای باقیمانده تا شاغل شدنم دارم تمرین می کنم اول صبح شام و ناهار بگذارم با سرعت بالا جمع و جور کنم،استاندارد تمیزی را کمی پایین بیاورم و از بعضی بهم ریختگی ها مخصوصا در اتاق بچه ها چشم پوشی کنم.

زینا را عادت بدهم یا ظهر بخوابد یا خودش مشق هایش را بنویسد و من فقط نگاه کنم و دیکته بگویم.

روشنا را هر روز می فرستم مهد تا بهانه نگیرد.

اما همه ی اینکارها را بر پایه ی اضطراب جلو می رود...این اضطراب لعنتی باعث شده هرشب کابوس ببینم و یادم‌بماند چه خوابی دیدم و تمام روز برایم تکرار شود.

هنوز نمی دانم من آدم محکم و با پوسته روانی ضخیم هستم که در محیط کار دوام‌بیاورم یانه؟

آدم درس و کار و بچه ها و خانه هستم؟

این چالش بزرگ من را به مبارزه فراخوانده و من در سی و سه سالگی توان مبارزه دارم؟؟؟؟


از این پیچ های تند

نشستم کف آشپزخانه،قهوه سرد شده ام را گذاشتم روی زمین،مغزم از شدت اتفاقات پیش آمده درد می کند،

تا همین چند روز پیش فقط در حال برنامه ریزی برای روزهای هفته بعد بودم که هر روز سرکار هستم،برنامه ناهار بچه ها،تکالیف زینا،مهد روشنا،رفت و آمد خودم،صبح ها درس خواندن،جمع و جور کردن خانه،پختن شام و ....

حالا فهیمدم آقای میم دچار مشکل قلبی شده، اختلاف زیادی در محل کار پیش آمده و بدون اینکه متوجه بشود یک سکته قلبی را رد کرده!

حتی فکر کردن بهش برای من وحشتناک.

به توصیه دکتر مرخصی بلند مدت بدون حقوق گرفته تا از محیط دور باشد تا هر وقت که شد استراحت کند.

این یعنی صبح ها کار من بیشتر خواهد شد،انگار که هر روز جمعه باشد،این یعنی نگرانی بابت مخارج خانه،

با خودم فکر می کنم توان از ۵صبح تا ۱۱شب بیدار و سرپا بودن را دارم؟ 

کمی از من

روزهای سختی را می گذارنم گاهی از ته دلم می خواهد چهار چنگولی!حاشیه امنی که هستم را بچسبم و رها نکنم اما در حقیقت با  قدم های مورچه ای دارم کارهایم را انجام می دهم تا بیافتم در موقعیت اضطراب زای پرکار مادرشاغل بودن.

به خودم آمدم دیدم روشنا را بردم مهد و دارم کارهای ثبت نامش را انجام می دهم،هماهنگی ها با مادربزرگ ها را انجام دادم برای ساعت های بعد از مهد و زینا در این روزهایی که گاهی به مطب دکتر رفته ام خودش تنها خانه مانده،کارهایش را انجام داده و رفته کلاس تکواندو و برگشته.

روان شناس می گفت اضطراب نتیجه فکر یا حس غلط از واقعیت،انگار که مورچه های خانه را مار ببینی و بترسی از این همه مار!

من به روزهای بعد فکر نمی کنم و منتظرم ببینم چطور از پس این کار برخواهم آمد.

چهارده سال بعد

امروز اینجام،نشستم کنار دوتابچه،یکی سرگرم نوشتن جمله سازی و دیگری مشغول آشپزی با اسباب بازی هایش،ناهاری که از شب قبل گذاشتم آماده است،خانه در حد قابل قبولی مرتب اما خوب دقت که می کنم همه ی وسایل خانه باید شسته و کر!داده شوند و حتی عوض بشوند،

خودم، اضافه وزن پیدا کردم،صورتم اما بشاش تر و قلبم  آرام تر شده،پوست روانی ام ضخیم شده و هر حرف و حادثه ای دلم را نمی لرزاند،از دنیای خیالی دخترانه ام بیرون آمدم و واقع بین تر شدم،

سرشار از انگیزه و هدفم،انرژی زیادی برای پیش رفتن دارم برعکس آن سال ها که منتظر بودم کسی من را هل بدهد و خب کسی نبود

بعد از چهارده سال از روز عروسی مان

امروز من اینجا هستم

راضی ام؟

به قول مشاورم این مسیر رشد من بوده باید به اینجا می رسیدم

از اینکه اینجا هستم خوشحالم.

#14th wedding anniversary