نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

شب نگار

تناقض یعنی حال این روزهای من...آرامش عجیبی دارم که تلاشی برای داشتن یک خلوت چندساعت برای انجام کارهای شخصی (حال خوب کنم!) انجام نمیدهم...چون فرصت دارم بی دغدغه با زینا بازی کنم،به روشنا برسم،خانه را مرتب کنم و حتی یک قهوه بخورم اما از یک طرف هم صدایی به من می گوید پس من چه؟زندگی ات خلاصه شده در چی؟

این تناقض ها تا پنج سال آینده مرا مثل موریانه میخورد....

شب نگار

دلم می خواهد فرار کنم...از هرچیز خوب و بدی که من را احاطه کرده...هرنعمت و نقمتی که برای من است را پشت سر بگذارم و بروم....فقط بروم ...بروم....

روزنگار

مادر و خواهر خارج نشین آمده بودند خانه ی ما،زینا از اتاق تا راهرو تا پذیرایی را ریخته بود بهم و دوچرخه اش هم دم در بود،تازه می خواست رختخواب ها را بریزد پایین!!!گفتم اول جمع و جور می کنیم بعد،زد زیر گریه...مادرم گفت دوست داشتی خانه نداشتی که بهم نریزه؟گفت دوست داشتم تو شهربازی زندگی کنم...مادرم گفت مثل پینوکیو که رفت شهربازی به جای درس خواندن بعد ا.ل.ا.غ شد؟آدم باید از کارتن ها چیزی یاد بگیره!

گفت من اصلا هم کارتن های قدیمی رو باور نمی کنم چون واقعی نیستند!!!

و به ادامه ی گریه و زاری پرداخت!!!!

روزنگار

زینا رفته همان مهمانی که من نرفتم!روشنا خوابیده،پروژه شماره دوزی تولد خواهرک تمام شد بعد از دوماه!و من حس رهایی دارم!!!نمی دانم چرا؟؟!

به قول" نگارا" سایت" چی نپوشیم" ده روزی هست از قطار زندگی ام پایین امدم تا شنبه باید برگردم سوار قطار بشوم....ورزش،خواب شب و سحرخیزی

شب نگار

پنج شنبه مهمانی دعوتیم....اعضای مهمانی همه یک دور کرونا گرفتند جز ما!!اول تمایلی به رفتن داشتم،ولی بعد که رفتم سرکمد لباسم و دیدم هیچ لباس مناسبی که اندازه ام باشد ندارم آنقدر سرخورده شدم که قیدش را زدم....اصلا از دیدن زن درون آیینه حالم بد شد،نمی خواهم به آدم ها توهین کنم اما کابوس زندگی من زن چاقی است که مجبور است برای پوشاندن عیب های اندامش لباس هایی با رنگ و مدل محدود انتخاب کند...

لاغر شدم اما نه آنقدری که برایش حرص میخورم و شش ماه مغزم را درگیر کرده...

دلم یک پیراهن  بلند بافت کشمیر طوسی  می خواهد....