نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

خواب ها

خواب ها موجودات عجیبی هستند....گاهی انسان هایی را می آورند می گذارند کنار آدم حتی او را از ده کیلومتری هم ندیده ای!اما آنچنان مانوس می شوی  که وقت بیدار شدن دل تنگی امانت را می برد.

دیشب من جوانک روستایی بسیجی بودم در دهه شصت،با دوستم از جاده خاکی می رفتیم سمت روستایمان در کرمان،روستای "خورمج"،که "او"آمد همسفر ما شد و شبی در روستای ما ماند،یادم نیست چه شد و چه گفتیم اما "خوش گذشت"،کنار "او" که فهمیده بود ما از تهران آمدیم و چشمانش ابری شد از اینکه امام را دیده ایم،کنار" او "خوش گذشت.

 صبح که بیدار شدم دل تنگش بودم،اما کمی بعد یادم رفت چه خوابی دیدم تا آلان،در گیر و دار استوری ها کسی یک کلیپ از" او" گذاشت،

می گفت دختر کم حجاب دختر من و شماست....

یادم آمد چه خوابی دیدم

چقدر دلم بیشتر برایش تنگ شد.

پ.ن:به خواب اعتقادی ندارم.

پ.ن:روستای خورمج از توابع بوشهر است.



دومین سال نوشتن

۲۲شهریور شد دومین سال نوشتنم

امسال به مراتب از پارسال آسان تر گذشت‌‌.

جمعه ای که نباید شبیه جمعه باشد

دفتر و خودکارهایم پخش و پلا هستند بی استرس روشنا که بیاید و خط بکشد روی دیوار،آقای میم و بچه ها هرسه خوابیدند،بوی غذا در خانه پیچیده،خانه تمیز شده،جای مبل ها را عوض کردم حس خوبی در خانه می چرخد،پرده ها شسته شده،بوی تمیزی می آید،

بعد از یک هفته پرکار و کمی ناراحت کننده نمی خواهم امروز جمعه باشد،

دیشب که از خواب پریدم غذا را بار گذاشتم تا برای ناهار جا بیافتد،و صبح بین رسیدگی به بچه ها و صبحانه حاضر کردن و ناهار گذاشتن گیر نیافتم و همه چیز قاطی بشود!!!

یک ماه ورزش نکردم از فردا باید شروع کنم،پیک تابستانی زینا را حل نکردیم!باید بنویسیم،درس و کار خودم عقب مانده،

برای خودم جایزه خریدم،از یک فروشگاه اینترنتی که خیلی دوستش دارم،

یک جفت کتانی مخصوص پیاده روی خریدم تا با بچه ها این روزهای آخر تابستان و صبح های اول پاییز برویم پارک،

شروع کردن از این نقطه را خیلی دوست دارم

پاییز قشنگ ،فصل مادر شدن من منتظرت هستم....

به استقبال پاییز

هوا خنک شده،آفتاب مایل می تابد و عمر روز کم و کمتر می شود،

سحرخیز شده ام،هفت صبح نشده بیدارم،یکجور آمادگی برای دوهفته بعد که صبح ها باید زینای خواب آلود را راهی مدرسه بکنم!

خنکای ظریفی!می پیچید زیر پوستم،

منتظرم تا کمی بالا بیایم(لود بشوم!)،بروم سراغ خانه تکانی آشپزخانه

بعد از چندسال رفتم سراغ تکاندن خانه ای که به لطف بچه ها نیاز جدی به مرتب شدن درون کابینت و کمدها دارد،

این وسط ها هم پرده ها را بشورم،از گاز و ماکروفر و هود گند زدایی!بکنم،

تصور می کنم چند هفته بعد در تاریکی ساعت ۵ عصر نشستم کنار دفتر مشق زینا،نارنگی پوست می کنم،دیکته می گویم،روشنا برای خودش می چرخد،شوفاژ کمی روشن است خانه گرمای مطبوعی دارد و آقای میم هنوز از کار برنگشته...

پ.ن:دوستان و نزدیکانم راهی سفر اربعین شده اند،کار من شنیدن خداحافظی ها و در دل تکرار این شعر پویانفر"اربعین اوضاع چه جوریه حسین/کار من امسال صبوری،دارم می میرم"....


خانه ای در راه است

کنار خانه باغ،

خانه ی یک مهاجر خسته از تهران است که بازنشسته اند و وضع مالی متوسطی دارند،

پسرخانواده به نام" ح جیمی"،آدم فنی و همه کاره و هیچ کاره به حساب می آید،(چون کار مشخص و حقوق ثابت و احتمالا بیمه ندارد)،

این آقای ح جیمی که حدود چهل سال دارد سال قبل ازدواج کرد و امسال دارد روی ساختمان کوچک خانه ی پدری اش برای خودشان خانه می سازد،خودش و پدرش دوتایی بدون هیچ کمکی،

این روزها از پنجره های خانه باغ می بینمشان که در گرمای هوا عرق ریزان سقف شیروانی خانه را جوش می دهند،آجر و بتن را جابه جا می کنند تا خانه کم کم شکل بگیرد

خانم "ر" هر روز آنجا ست،همسر آقای ح جیمی را می گویم،

می آید کمک،گاهی هم می نشیند و کتاب می خواند،

یکبار صدای تلفنش را شنیدم که به برادرزاده  اش می گفت"عمه من خونه مون هستم"

تمام حس های خوب ریخت تو دلم

امروز که حمام  خانه باغ را می شستم،از اینکه  خانه ام" را می شویم دلم غنج می رفت

از خانه ای که ساخته شده،اسباب هایش چیده شده و خانه است و زندگی در آن جریان دارد.

پ.ن:برای خانم" ر" و همسرش دعا کنید با وجود گرانی ها زودتر خانه ای که دوست دارند  را بسازند.