نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

باسواد من

زینای من امروز بعد از فراز و نشیب های بی امان کرونا،کلاس های آنلاین،حضوری هفته ای دوساعت،دوباره آنلاین،حضوری شدن بعد از عید،تعطیل شدن به خاطر آلودگی هوا و گردغبار،

بالاخره کلاس اولش تمام شد و رسما باسواد شدن شان را با کلی جیغ و داد و خوردن کیک و آبمیوه جشن گرفتند!

به نظرم شبیه معجزه خلقت می ماند،جنینی که هم اندازه دانه ی ارزن نیست بعد از نه ماه انسان کاملی می شود،

دخترک هفت ساله ای که چشم هایش به جهان بسته بود،گنگ و ناتوان در برابر خطوط و نوشته ها می ایستاد،امروز کتاب می خواند، نامه می نویسد،زیرنویس تی وی را می خواند،جمع و تفریق می کند

هربار زینا چیزی میخواند و می نویسد اشک در چشم هایم حلقه می زند و برای معلمش دعا می کنم،به اندازه ی من در تکامل زینا سهم داشت...

شادی گمشده

مدتی است نگرانم،دخل و خرج دلم با هم نمی خواند،شده ام دخترک جوان بیست ساله ای که هرچه ببیند می خواهد!

در حالیکه در بیست سالگی آدم قانع و راضی بودم،

قیمت ها هم که انگار هربار تکه ای از اعصاب من را می کند و تا مدت ها حفره ای خالی باقی می ماند،

آقای میم هم همین شده،کف کارت بانکی اش را باید جارو کشید و خرید کرد،

آنچه به عنوان شغل دوم قرار است دنبال کنم(بازار کریپتو)، هم خوب پیش نمی رود،اکثر شب ها روشنا بدخواب است و من هم بی خواب،تمرکزی برای پیش رفتن نمی ماند،

این شوک قیمتی اخیر هم نگران ترمان کرده،انگار نشستیم منتظر سونامی تا بشورد و ببردمان،

آقای میم کم حوصله است و من درونم نق نقو(چقدر خوب بچه ها هستند سرم را گرم می کنند تا کلمه ای به آقای میم غر نزنم)

فقط روشنا شاد است،لباس های زینا را می پوشد،با اسباب بازی هایش بازی می کند،اصولا سهمی از خریدها ندارد(بس که گران و بی کیفیت شده)،اما سرخوش است،

بچه ها چقدر ذاتا شاداند و بزرگترها دربه در شادی.

نمایشگاه کتاب

منِ گذشته،ده سال قبل و قبل ترهایش،این روزها شاد و شنگول بود،

بن کتاب و کیف پرپول بر دوش لیست خرید در دست در نمایشگاه کتاب می چرخید،هرچند آقای میم اصلا خوشش نمی آمد و هرسال من را با خانواده اش می فرستاد نمایشگاه تا تنها نباشم،

من از یکجایی خانواده را می پیچیاندم!و تنها می چرخیدم برای خودم!

کمی بعد از سال ۹۲ دیگر نرفتم،همه چیز در من تغییر کرد،یک تغییر آرام دلگیر که بعدها شتاب بیشتری گرفت و شادمانی به همراه آورد،

در کتاب خواندن بالغ شدم،آن هول و طمع کتاب زیاد خریدن و گاهی نخواندن شان،جای خود را به کتاب گزیده خریدن(امانت گرفتن،الکترونیکی خواندن) داد.

مادر که شدم موضوع کتاب ها تغییر کرد،تا یک سال شهرکتاب نزدیک خانه ی مان بود و پاتوق من و زینا(کتاب هایش تمیز و نو به روشنای عاشق کتاب رسیده)

این روزها هم سالی یکی دوبار می روم باغ کتاب،

مثل سطح روغنی شدم کتاب ها از رویم سُر می خورند!و من نمی گیرم شان!!!البته که گرانی ها،وقت نداشتن هم بی تاثیر نبوده در این نمایشگاه نرفتن ها.

اگر رفتید جای من هم قدم بزنید و از حال خوبی که دارید لذت ببرید.

روزهای خوب من کجایید؟

روزهای خوب من کجایید؟

دست هایم در این نیمه شبِ بی خوابی

در این شب های بلندِ نخوابیدنِ اجباری

کنار بستر کودکان بیمارم

بی قرار در آغوش گرفتن تان هستند

می دانم به من هم

مثل بیشتر مردمان

دیر به دیر سر می زنید

اما

من زود به زود منتظر شما هستم

*************

اوضاع خوب نیست،نه اینکه بد باشد،اما به شادی و سلامت هفته های قبل نیست؛

نشستم کنار روشنای بی قرار که به زور استامینوفن هم نمی تواند خوب بخوابد و هرچنددقیقه یکبار جیغ می زند،دستگاه بخور روشن است،زینا سرفه می کند؛

انگار شب سرد آلوده ی زمستان را انداختند وسط بهار!آن هم اردیبهشت دوست داشتنی

هفت شب بی خوابی و امشب اوج بیماری و نخوابیدن من!

به آقای میم امر کردم!بین مان سکوت باشد تا کار بیخ پیدا نکند.

عجیب به جای دل شکسته بودن به بخار دستگاه بخور خیره می شوم و می گویم هفته بعد اوضاع بهتر خواهد بود.

می دانی دلم می خواهد زندگی را از همین جا،همین آلان که نشستم روی مبل،(بدنم کوفته است انگار کتک خورده باشم،سرم سنگین و صدام گرفته،دمنوش چای کوهی و آویشن گذاشتم کنارم و روشنا دورم می چرخد و با قاشق آب می خورد)

دقیقا از همین جا متوقف کنم،مثل "نورا سید" در "کتابخانه ی نیمه شب"؛بروم زندگی دیگری از خودم را امتحان کنم

زندگی که به خاطر پایین دست بودن،به خاطر زن بودن،به خاطر مادر بودن،آماج بدخلقی ها قرار نگیرم،نشوم کیسه بوکس غر و بدخلقی های کاری،مالی و حتی شخصی.

من آدم بی عرضه و ناتوانی نیستم فقط به خاطر مادرخانه دار بودن دست و بال پروازم بسته شده،کاش بال هایم را می دیدی آدمی که میل پرواز  داشته باشد یک روزی حتی روز آخر عمرش می پرد.

پ‌.ن:نمی دانم چرا از دیروز غروب که به خودم می گفتم نشنو،به قلبم می گفتم مچاله نشو،

هم شنیدم و هم مچاله شدم....