اینکه من همیشه ی عمرم از دورهمی های اجبار گونه ی سیزده بدر و روز اول عید و یلدا خوشم نمی آمد و آلان خوشحالم از این دوری!ها و آرامشی که دارم
از تفاوت های ماست ...
رفتم شهرکتاب مرکزی
چسبید،شیرین،شورانگیز،حال خوب کن
مثل آرایشگاهی که اردیبهشت بعد از سه ماه رفتم و سونو گرافی سر روشنا که ماه هفتم رفتم و فهمیدم دختر...کرونا لذت های اندک را چه پررنگ کردی ممنونم ازت
پ.ن:روزهای خاص
یک نفر باید باشد،که از ذوق دیدارش دست و دلت به هیچ کار نرود جز اینکه بروی سراغ کمد لباس ها و به این فکر کنی چی بپوشی!
ساعت های جلوی آیینه آرایش کنی،حرف هایی که موقع خوردن قهوه به او می گویی را مرور کنی،
ساعت شماری کنی و بروی سر قرار!
دوسال می شود که برای دیدن مشاور عزیزم (خانم دکتر هستند)!همین حس را تجربه می کنم،بگردید برای خودتان همچین دوست،رفیق و هم زبانی پیدا کنید که زندگی بدون این آدم ها خیلی سخت می گذرد.
پ.ن:لطفا دنبال آدرس و شماره مطب خانم دکتر نباشید
خواهرفرنگ نشین آمده بعد یک سال و اندی...
چشم هایم را می بندم و به این فکر می کنم،اگر کرونا نبود،زینا را می فرستادم مدرسه،روشنا را می سپردم به مادرم و با خواهرفرنگی!سوار مترو می شدیم و می رفتیم چهارراه ولیعصر همان کافی شاپ همیشگی مان....قهوه می خوردیم حرف می زدیم،شاید حتی بارش برف در ویوی تاترشهر را نگاه می کردیم و می گفتیم چقدر زیباست...
اما حالا در خانه با قرص های استار.باکس برایمان قهوه درست می کند،روشنا را بغل می کند،زینا ورجه ورجه!می کند،مادر و خواهر کوچیک درگیر کلاس آنلاین هستند...می شود در این شرایط حرف زد؟؟؟