نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

شب نگار یلدایی

اینکه من همیشه ی عمرم از دورهمی های اجبار گونه ی سیزده بدر و روز اول عید و یلدا خوشم نمی آمد و آلان خوشحالم از این دوری!ها و آرامشی که دارم 

از تفاوت های ماست ...

روزنگار

کمک!

مشکل بزرگ من همین...کمک نخواستن از آدم های اطرافم،حتی وقتی در مرز فروپاشی ام...

شب نگار

رفتم شهرکتاب مرکزی

چسبید،شیرین،شورانگیز،حال خوب کن

مثل آرایشگاهی که اردیبهشت بعد از سه ماه رفتم و سونو گرافی سر روشنا که ماه هفتم رفتم و فهمیدم دختر...کرونا لذت های اندک را چه پررنگ کردی ممنونم ازت

پ.ن:روزهای خاص

روزنگار

یک نفر باید باشد،که از ذوق دیدارش دست و دلت به هیچ کار نرود جز اینکه بروی سراغ کمد لباس ها و به این فکر کنی چی بپوشی!

ساعت های جلوی آیینه آرایش کنی،حرف هایی که موقع خوردن قهوه به او می گویی را مرور کنی،

ساعت شماری کنی و بروی سر قرار!

دوسال می شود که برای دیدن مشاور عزیزم (خانم دکتر هستند)!همین حس را تجربه می کنم،بگردید برای خودتان همچین دوست،رفیق و هم زبانی پیدا کنید که زندگی بدون این آدم ها خیلی سخت می گذرد.

پ.ن:لطفا دنبال آدرس و شماره مطب خانم دکتر نباشید

روزنگار

خواهرفرنگ نشین آمده بعد یک سال و اندی...

چشم هایم را می بندم و به این فکر می کنم،اگر کرونا نبود،زینا را می فرستادم مدرسه،روشنا را می سپردم به مادرم و با خواهرفرنگی!سوار مترو می شدیم و می رفتیم چهارراه ولیعصر همان کافی شاپ همیشگی مان....قهوه می خوردیم حرف می زدیم،شاید حتی بارش برف در ویوی تاترشهر را نگاه می کردیم و می گفتیم چقدر زیباست...

اما حالا در خانه با قرص های استار.باکس برایمان قهوه درست می کند،روشنا را بغل می کند،زینا ورجه ورجه!می کند،مادر و خواهر کوچیک درگیر کلاس آنلاین هستند...می شود در این شرایط حرف زد؟؟؟