نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

عصرهای خانه داری

حال امروز من...وقتی در این عصر بلند بهاری نشستم پای درس زینا و آبرنگ بازی روشنا یکهو می روم پشت لب تابم در دفتر،مشغول راه رفتن در اتاق های دفتر می شوم بعد با سرعت پرت می شوم وسط خانه!

بیکارم،درس هم نمی توانم بخوانم با وجود بچه ها که مرتب صدایم می کنند،وقتم کش آمده....

دلم می خواهد دوستی را بغل کنم و بگویم من خیلی غمگینم...


نظرات 1 + ارسال نظر
مامان چیچیلاس شنبه 25 فروردین 1403 ساعت 22:23 https://mamachichi.blogsky.com/

از آقای میم بپرس الان خوشحاله؟

نمیشه باهاش حرف زد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد