نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

هپی تولد!

روی کانتر آشپزخانه پر از ظرف و پوست تخم مرغ و آرد و شکر و وسایل کیک پزی است.

کیک را گذاشتم داخل فر و دراز کشیدم روی مبل،چند وقتی هست زانوی پای چپم مثل قبل نیست و نمی توانم مدت زیادی بایستم و درد می گیرد.

دلم میخواست کیک را دستم می گرفتم و می رفتم خانه مادر آقای میم و دورهم می خوردیم اما حیف آقای میم به دلایلی منع رفت و آمد صادر کرده.

این عصرهای قشنگ بهاری دلم نمی خواهد تنها باشم شاید هنوز به دفتر عادت دارم که شلوغ بود و مشغول کار بودم.

دلم می خواست برای خودم تولد می گرفتم،اما خیلی بی پولم حتی به رسم هرسال هدیه هم نمی توانم برای خودم بگیرم.

بچه ها برایم هپی برثدی می خوانند و من از ته سرم می گذرد چه زندگی دردناکی در پیش داشتم وقتی دنیا آمدم،اما ته قلبم شاد و امیدوار این جمله را پاک می کنم و می گویم خوشحالم راه خودم را پیدا کردم و دیگر درد نمی کشم.


عصرهای خانه داری

حال امروز من...وقتی در این عصر بلند بهاری نشستم پای درس زینا و آبرنگ بازی روشنا یکهو می روم پشت لب تابم در دفتر،مشغول راه رفتن در اتاق های دفتر می شوم بعد با سرعت پرت می شوم وسط خانه!

بیکارم،درس هم نمی توانم بخوانم با وجود بچه ها که مرتب صدایم می کنند،وقتم کش آمده....

دلم می خواهد دوستی را بغل کنم و بگویم من خیلی غمگینم...


صبح های خانه داری

نشستیم با روشنا سر سفره صبحانه،بی عجله لقمه ها را درست می کنم تا یکساعت هم بازی کند دیرم نمی شود!اصلا کاری برای انجام دادن ندارم که دیرم بشود،

کمی جمع و جورآشپزخانه و اتاق بچه ها و ناهار گذاشتن همین!تا هفته پیش چقدر بدو بدو داشتم  تا کارها سر ساعت ۱۱ و ربع تمام بشود و بروم دفتر!

عجیب بود که بعد از تعطیلات عید مادرشاغل بودن یکجوری در من آمیخته شد که روزها را با کمترین استرس سر می کردم و دفتر که بودم شاد بودم، وقتی برمی گشتم هوا هنوز روشن بود و انرژی خوبی داشتم برای کارهای خانه و درس زینا،اصلا این چند روز آخر خیلی شیرین بود سرکار رفتنم!

دست و بالم حسابی خالی شده،برنامه ریزی های مالی که داشتم بهم خورده و ناراحتم.

اما ته دلم خوشحالم که با جود سختی ها،استرس ها،نابلدی ها،کمال پرستی که دارم ،من جا نزدم.

راه دیگری در پیش دارم...باید از جا بلند بشوم و پیش بروم.

بهار

دیروز هوا فوق العاده بود،ابری ،خنک،دشت سبز و ارغوان ها درآمده بودند،بچه ها رفتند بازی و من تنها راه رفتم.

از سرم گذشت که هر روز این ساعت خانه هستم،بهار را می فهمم،در عصرهای بلند وگاهی  آفتابی و گاهی ابری اش  با بچه ها می رویم بیرون و کرختی پاییز و زمستان را در می کنیم،

من آدم منطعفی ام،یاد گرفتم برای زندگی پلن های الف و ب تا ی!داشته باشم،

وقتی آقای میم دعوای زرگری راه انداخت و از همه چیز ایراد گرفت و خانواده ها را کشاند وسط،همه گفتند سرکار نرو،چون بهانه دیگری نبود...

رئیس بزرگ زنگ زد و  گفت: من مسخره نیستم یک روز هستی یک روز نه!

گفتم دیگر نیستم.

حالم که بهتر شد باید بروم دفتر، وسایلم را جمع کنم و کلیدها را تحویل بدهم و برگردم.

حال عجیب من

باید خشمگین باشم اما نیستم 

باید غمگین باشم اما ته قلبم را که نگاه می کنم غم نیست،اندوهی است به ظاهر گذرا

فقط آرزوی بلندی دارم که کاش پناهی داشتم بی آنکه درگیر مصالح و مصلحت باشد،من را برای همیشه در خانه خودش جای می داد

دلم برای تنهایی خودم می سوزد

اما نه

ته دلم این دلسوزی هم نیست...