نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

از آن حال خوب کن های دور از دسترس

دنبال کارم.

کاری که درآمدخوبی داشته باشد،با آنچه از خودم شناختم با مردم در ارتباط نباشم،در خانه باشم و کنار بچه ها

آموزش های ابتدایی این شغل خوب که مربوط به بازار مالی است را لاک پشت وار حتی آرام تر پیش می برم

اما

آنچه قلب من را در مشت خودش گرفته،صدای خِشِ نخ روی کارگاه گلدوزی است،بازی رنگ ها و گل ها،طرح ها ی ظریف و حاشیه های جذاب گلدوزی شده

نزدیک دوسال هست که بساط نخ و سوزنم را جمع کردم گذاشتم بالای کمد

نمی دانم کی دوباره می بینم شان.

شیفت تو زندگی

شنبه است

بعد از حدود دوهفته شنبه ای شبیه شنبه های قبل

آقای میم ظهر از سرکار می آید،باید ناهار بپزم،بچه ها را صبحانه بدهم،ریخت و پاش ها را جمع و جور کنم تا ساعت ۱و نیم 

خواب آمده پشت پلک هایم،دست از گوشی برنمی دارم

کلا دوست ندارم شیفت بشوم به روتین قبلی

خانه جارو و طی و گردگیری نیاز دارد

لباس های شسته شده تا کردن می خواهد

روشنا امروز خیلی خوابیده و صبحانه میل ندارد

زینا کلاس تکواندو دارد

من

من دلم می خواهد بخوابم!

بُعد منزل نبود در سفر روحانی...یا کاش منم همسفرت بودم

از وقتی رفتی

از همان غروب روزتاسوعای غمگین که در تراس سوار ماشین شدنت را دیدم

دلم کنده شد همراهت رفت،تمام دیشب محزون بودم و نگران،نگران شب و جاده و رانندگی ،وقتی رسیدی مهران،وقتی آنتن گوشی ات رفت،فهمیدم از رمز رد شدی

غم ام بیشتر شد

گذاشتم به حساب غم روز عاشورا،غم اینکه عزاداری نمی توانم بروم،

قرص ضد افسردگی ام را خوردم و با کارهای خانه و بچه ها مشغول شدم و منتظر که پیام ام دوتا تیک بخورد،بعد تیک آبی بخورد بعد جوابم را بدهی

جوابم را عصر فرستادی

و من و دلم هر دو باهم آب شدیم....

چون می روی بی من نرو

همان طور که دارم غذای نذری را گرم می کنم با خودم می خوانم "مکن ای صبح طلوع"

صدای دسته ها از دور و نزدیک در خانه می پیچید و من مثل هرروز با بچه ها داخل خانه ام به خاطر گرما و صدای بلند.

نگاهم به کوله ی مشکی گوشه ی خانه می افتد،آقای میم راهی کربلاست،

ظهر که خبر رفتن اش را داد،وسایلش را داخل کوله چیدم،لباس عربی،چفیه،عطر،قرص هایش،جوراب،حوله،تی شرت مشکی.....

آن موقع خوشحال بودم،خوشحال از رفتن اش،از اینکه روز عاشورا کربلاست،از اینکه با دوستانش می رود هم سرش هوا می خورد از فشار زندگی هم دلش سبک می شود به زیارت

اما

زن درونم که دیشب وسط روضه ای که درگیرش شده بود به خاطر گریه روشنا مجبور شده بود برگردد خانه،

دلش می خواهد به زمین و زمان غر بزند

که بچه ها حتی اجازه روضه گوش کردن هم به او نمی دهند ولی آقای میم می تواند برود تا ته دنیا!

اما من عجیب آرامم،زن شاد درونم برای روزهای نبودن آقای میم کلی ذوق کرده و زن غرغرو و همیشه ناراضی درونم را فرستاده ته ته مغزم تا صدایش به هیچ جانرسد.

به حسین بن علی از طرف وصله ی ناجور سلام

حیاط مسجد مشرف به خیابان اصلی شهرک این شب ها شلوغ می شود،ایستگاه صلواتی با چای ذغالی و استکان های شیشه ای من را یاد اربعین می اندازد،

همه مشکی پوشیده اند،کوچک و بزرگ

بچه ها با دوچرخه و اسکیت حیاط را دور می زنند،عده ای رفته اند داخل شبستان

و بقیه هم به خاطر هوای خنک و ترس کرونا با بچه هایشان در حیاط نشسته اند،

بلندگو هم خوب کار می کند،صدای سخنران و مداح را می شنویم

دنبال روشنا راه می رفتم،سرش را انداخته بود جلو و با سرعت از بین بچه ها رد می شد و حیاط را دور می زد،بار سوم یا چهارم بود،زینا هم دوچرخه سواری می کرد و با دوست هایش حرف می زد

مثل تمام این سال ها سهمی از دعا و روضه برای خودم در نظر نگرفته بودم،

همه ی حواسم به بچه ها بود،

اما وقتی مداح شروع کرد به خواندن این شعر من قلاب شدم به مصرع دوم و روزی امسالم را گرفتم

به تو از دور سلام/به سلیمان جهان از طرف مور سلام

به حسین بن علی از طرف وصله ی ناجور سلام

وصله ی ناجور بین سیاه پوشان عزای امام حسین بودم...و چه کسی از درون آدم ها و اسرار پنهان شان خبر دارد؟