نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

دلتنگی

دلتنگی

مثل خوره به جانم افتاده

 قلبم را می جود

درد می نشیند گوشه ی وجودم

اشک به چشم هایم می آید

من

گریه می کنم


قلب من

رفت

به همین زودی

خواهر فرنگ نشین عزیزم.

هرگز انتظار روز جمعه ای که  در راه آمدن بود را فراموش نمی کنم،

دیدنش در آن سوی شیشه،در آغوش کشیدنش،خیره شدن به چشمان رنگی اش،

قلب من

ممنونم که آمدی

سفرت بی خطر.

ماهی خیس

نوشتن مثل ماهی لیزی از دستم سر می خورد

خلاصه بگم

به خاطر آمدن خواهر فرنگ نشین آدم ها را بیشتر می بینم،

بیشتر می خورم و کمتر درس می خوانم!

سن تکلیف

در لبه ی تیغ راه می روم

زینا به سن تکلیف رسیده

و از دیروز نماز می خوانیم 

نماز که چه بگویم می خندیم و من شیطنت های کودکانه اش را می می بینم که سر نماز هی سر می چرخاند،با دست هایش بازی می کند و حتی دست می زند!!!

مانده ام چه کنم،اگربگویم از اول بخوان که کشش ندارد و حوصله اش سر می رود

اینجور هم....خدا قبول کند

مادر بودن واقعا پرچالش است.


رقابت

روان شناسی که دوستش دارم می گفت زندگی زناشویی میدان رقابت نیست که اگر در یک مهمانی به من ده تا خوش گذشت به تو یکی،حالا بیایم جبران کنم،مسئله رنج چیز دیگری است اما در شرایط لذت نمی توان از طرف مقابل جبران خواست.

حالا آقای میم رفته جایی که این روزها آدم های زیادی قلبشان به آن سمت چرخیده،مجردی و بی دغدغه رفته،با دوستانش رفته،حتما خوش می گذرد اصلا مگر می شود بروی کربلا و بد بگذرد؟

من هم اینجام پیش بچه ها،هوا گرم و هیات ها شلوغ است و بچه ها حوصله شان سر می رود باید مراقبشان باشم تا از هیات و روضه زده نشوند 

آهسته پیش می روم،شب ها مسجد می رویم و در حیاط می نشینم تا دوچرخه بازی کنند،حال روضه اگر آمدنی باشد در همان حیاط مسجد می آید می نشیند گوشه ی چشمم