نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

جت لگ اینگ و از این صحبت ها

جت لگ اینگ شدم!نه اینکه پرواز بین قاره ای داشته باشم،اساسا سوار هیچ پرنده ای!نشدم فقط به لطف شب بیدار بودن آقای میم،ساعت ۴صبح آمدیم خانه باغ،آن هم من که دوشب قبل هم خوب نخوابیدم و دیشب تا ساعت۲ داشتم چمدان و خریدها را جمع و جور می کردم و ساعت ۱۲شب جارو برقی!کشیدم که به قول یاسی اگر در راه متوفی شدم آمدند خانه  بگویند وی با سلیقه و تمیز بود!!!!

آقای میم ساعت ۳و ۵۹ دقیقه من  را بیدار کرد!هنوز خواب می دیدم و همان طور اتومات روتختی را مرتب می کردم که  فهمیدم بیدارم!

بچه های خواب را سوار ماشین کردیم و خواهر فرنگ نشین را در ماشین کوچک مان با کوله ی بزرگش چپاندیم!!! و راه افتادیم،

ساعت۸نشده رسیدیم خانه باغ

همین شد که آلان خوشحال از اینکه بچه ها پیش من نیستند و در حیاط می چرخند ولو شدم کنار بخاری،حال خوبی که برای من بهترین عیدی است.

اول صبح نوشت

خوابم می آید،روشنا نق و نوق کنان بیدار شد و آوردمش تو اتاق خودشان و روی پا گذاشتم،دیشب خواهر فرنگ نشین به درخواست زینا آمد پیش ما و آقای میم هم رفت خانه ی دوستش،

این روزهای آخر سال را دوست دارم هرچمد امسال به خاطر زود شروع کردن خانه تکانی،بوی تمیزی نمی آید اما همین که آقای میم زنگ می زند رفتی خرید بگو پول بریزم!یعنی این روزها مثل هرسال این موقع خرید کردن دوست داشتنی است،هرچند من به دلایلی خرید زیادی ندارم.

هفته اول عید خانه نیستیم،می رویم خانه باغ تا چند روز آخر خواهرفرنگ نشین را آنجا ببینیم،چمدانش را فردا می بندد و چیزی ته دل من را چنگ می اندازد،چه زود بر می گردد...


طفلکیِ درونم

رفتیم باغ کتاب،غرفه کودک و نوجوان،اتفاقی چشمم به یک دوره کتاب افتاد،

اسم یکی از کتاب ها این بود" من مهم هستم "

ورق زدم اولین صفحه نوشته بود: من مهم هستم چون وقتی صبحا هنوز خواب آلودم میرم تو تخت مادرم و در آغوشش می خوابم....

بغضم سریع تبدیل به اشک شد،

این تله ی لعنتی مهم نبودن،نیازمند تایید و تشویق بودن،یکی از سیاه چاله های مخرب روابط من بود...

هرگز در زندگی احساس نکردم مهم هستم،با وجود تمام خوب بودن ،درس خواندن و اهل دردسرنبودن ام،مهم نبودم،

چقدر تمام کودکی و نوجوانی ام دست و پا زدم تا دیده شوم و تایید بگیرم و هرچقدر من تلاش کردم نادیده گرفته تر  می شدم،

تنها آدم زندگی ام که مرا دید و برایش مهم بودم،مشاورم بود،

وقتی در آغوشم می گرفت(دلم برای آغوش مهربانش تنگ شده،خانم دکتر عزیزم)،

وقتی هرجلسه می گفت به خاطر هم صحبتی با تو به کسی وقت ندادم،وقتی از چهره و اخلاقم می گفت،وقتی فهمید من گیر چه تله هایی افتادم و دستم را گرفت،آدم مهمی شدم،

آدم مهم شدن این همه جنگیدن و بیش از توان کار کردن نمی خواست،

حالا یاد گرفتم آدم مهم خودم هستم،خود طفلکی ام ،کودک چهارساله ی خشمگین گریانی است که پا می کوبد چون شکلات را نخورده تا دندانش خراب نشود اما هییییچ کس تشویقش نکرده و در آغوش نگرفته،

حالا تبدیل به زن بالغ زیبایی شده که دارد همه جوره خودش را آنجور که دوست دارد حرکت می دهد،نه منتظر تایید کسی است،نه آغوش کسی را به زور می طلبد،

این را از عکس هایم می فهمم،چقدر صورتم شادتر و زیباتر شده،از بازخورد رفتار اطرافیانم که می گویند خیلی عوض شدی،از آقای میم که دیگر گله ی ده ساله ی" تو بی توجهی "را از او برداشتم،

کتاب را باید ده ها بار برای زینا و بعد روشنا بخوانم تا فهمند آدم مهمی هستند

چون من دوستشان دارم بی قید و شرط.

صورتی

باران می بارد، تکیه دادم به شوفاژ،تق تق صدای بارانی که به شیشه می خورد را می شنوم..پر از حس خوبم

روشنا امروز عصر چهار ساعت خوابید،تا آلان بیدار بود،من هم کنارش نشستم،لاک زدم،شامپو رنگ صورتی که خواهر فرنگ نشین پارسال آورده بود را در یک حرکت به موهایم زدم!!!

زن قرتی درونم دارد می رقصد،با موهایی که رگه های صورتی دارد و با رنگ لاک انگشت هایش ست شده....

به آفتاب سلامی دوباره خواهم کرد..

دیروز از این روزهای سختی بود که به عدد موهای سرم از سر گذرانده بودم،روزهای بی حالی و بیماری،شب های بی خوابی و بچه ای که پابه پای مادرش تب کرد،نخوابید،گریه کرد،

مادری که بچه را گذاشت روی پا و همان طور خوابید،بیدار شد،دارو داد،شیاف گذاشت برای بچه،نیمه شب از بین انبوه اسباب بازی ریخته روی زمین و ظرف های نشسته کورمال کورمال درجه تب را پیدا کرد،بچه حالش خوب شد،سرحال ساعت ۳شب شروع کرد به بازی! و سر وصدا،

مادر خوابید با خیال راحت از تب خاموش شده،بچه هم خوابید

امروز اما آفتاب درخشید،همه چیز روشن بود،

صبحانه زینا و روشنا را دادم و کلاس آنلاین زینا شروع شد بعد کلاس منم و خانه ای که باید بدرخشد