نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

از خوشی های روزگار

آقای میم "گوشی باز"،یکی از تفریحاتش خرید گوشی موبایل های به روز بود،همیشه به روزترین ها را داشت،از وقتی که شد شروع کرد به خریدن گوشی اپل،زینا که یکی دوماه بود اپل 6شاخ گوشی های بازار را خرید،اما چرخ روزگار از آنجایی که به تصمیم ترامپ و سایر گروه های وابسته تصمیم گرفت همه چیز را بهم بریزد این گوشی اپل 6بنده خدا کار کرد تا همین دیروز،

البته کم کم مثل پیرمردها از کار افتاده می شد،اوایل صدا نداشت و فقط هندزفری می شد صحبت کرد،بعد iosاش به روز رسانی نمی شد،بعد تر به هیچ وای فایی وصل نمی شد روز جمعه ای کلا سیم کارت را قطع می کرد!

مدت ها با هم صحبت می کردیم تا اپل ۱۱ یا ۱۰ دست دو بخرد،دیروز هم به امید خرید قسطی همین دست دوم ها رفت مغازه دوستش که با اپل ۱۳ نو آمد خانه!!!!

اگر بگویم صورتش شبیه پسربچه های توی شهربازی از خوشحالی می خندید و چشم هایش برق می زد،باورتان نمی شود!

هرچند به قول خودش درگیر قسط های این گوشی شده اما من خوشحالی را در عمق چشم هایش می بینم،

حالا دراز کشیده روی مبل و در"کلاب/هوس"می چرخد!!

جشنواره انار و هوای غم انگیز جمعه

آقای میم بعد از درد پا و کمری که دیروز از سرگذراند،من اصلا توقع نداشتم تا شب از تخت پایین بیاید،

اما صبح آمد سر سفره صبحانه کنار ما،بعد از صبحانه گفت بریم جشنواره انار فلان فرهنگسرا.

شال و کلاه کرده و رفتیم.

هوا خیلی آلوده بود،خاکستری کامل،پاییز قشنگی بود اگر مثلا باران می بارید یا هوا تمییز بود،

کمی چرخیدیم،دلم می خواست چندتا عکس خوب پاییزی بگیرم اما همه چیز یک لایه دود  داشت ،

ما هم که به خاطر کرونا ،روشنا و مدرسه ی زینا تقریبا خانه نشین هستیم سردرد و گلو درد گرفتم،

فهمیدم چقدر پاک و طاهر!شدم این مدت!

هوا از صبح حال غروب جمعه ی لعنتی داشت،غروب جمعه ی سرد و دودی...

دلم شمال می خواهد،باران و منظره های قشنگ پشت پنجره....


گذر از کابوس ها

 قصه  این فصل از زندگی یاسی،آنقدر من را درگیر کرد که در پس ذهنم تمام این روزها یاد کابوس های زندگی خودم می افتم،

گوگل فوتو هم نمی دانم چطور اما به عکس های آن سال ها دسترسی پیدا کرده و هر چند روز یکبار من را به آن روزها پرت می کند،

روزهایی که تا بیدار می شدم با خودم می گفتم چطور من این حجم از غم را تحمل کردم و هنوز زنده ام؟

چرا نمی میرم؟

روزهایی که هفته ای یک کیلو وزن کم می کردم(این تنها خوبی اش بود!)

به خاطر زینا باید خوب می بودم،اما مثل تخته پاره سرگردان بودم و هرکس می آمد و من را به طرفی می کشید،صبح یک حرف می شنیدم و مثل بچه خوب عمل می کردم،ظهر دیگری می گفت چراااااا این کار را کردی

شب از اضطراب نتیجه اش خوابم نمی برد

بچه ی خوب همه بودم،چون زیرپایم خالی شده بود،تنها مانده بودم،همه ی خانواده ام تحت فشار بودند به خاطر من،

تا اینکه اتفاقی مشاورم را پیدا کردم،

یادم نمی رود غروب لعنتی پاییز بود،همان بچه ی خوب بی اعتمادبه نفسِ بدبختی بودم که رفتم دفترش،

پر از خشم،احساس درماندگی و تنهاااااااایی،

دستم را گرفت و قدم به قدم من را راه برد،با لبخند،با عشق،با علم و با فداکاری 

حالا من بچه ی خوب حرف گوش کن هیچ کس نیستم جز او،اعتماد به نفسم برگشته،تنها نیستم،کابوس ها رفته اند،

وقتی درمانده می شوم با زنگ و پیام و یا دیدار حضوری کمکم می کند،

آدم های خوب خانواده ام وقتی دیدند به حرف شان گوش نمی کنم،گزارش زندگی ام را به ایشان نمی دهم،راهنمایی نمی خواهم،برخلاف خواسته شان به خاطر حرف مشاورم ویزیت روان پزشک شدم،

ناراحت شدند،حتی قهر کردند،

 مهم نبود،اصلا

برای هزینه مشاورم طلاهای اندکی که داشتم را فروختم،پس انداز کردم و می کنم،

اما همین که دیگر کابوس ها رفته اند،حالم خوب است،تخته پاره سرگردان نیستم،تنهاااا نیستم،زیرپایم خالی نیست،

من را بس است....

چرا خوب نباشم؟

روشنا سه روز و نیم چاییده بود،آب از بینی و چشم هایش جاری!بود بی وقفه!

دو شب هم ناله کرد ، جیغ زد و نخوابید،

من هم تجربه ی مریض داری زینا را داشتم خودم را برای نخوابیدن آماده کردم،اتاق را به بخور،ویکس،قطره و ساکشن بینی مجهز کردم،همه جای اتاق را پتو و متکا گذاشتم چون ممکن بود در هرجایی از اتاق  روشنا را بگذارم روی پایم و خوابم ببرد!

صبح هم زینا کلاس آنلاین داشت،ظهر هم که روشنا بیدار بود و نمی شد خوابید

اما

سخت نبود

من شاد و سبک بال بودم،مثل روزهایی که اتفاق خیلی خوبی افتاده باشد!

اثر قرص هایی که دوهفته از خوردن شان می گذرد،حالا زندگی ام را با عینک تلخ و سیاه افسردگی نگاه نمی کنم

شیشه اش را تمییز کردم،

خوب و قشنگ به نظر می رسد.




مادر بچه ها

از در خانه دوستم که وارد شدم،غیر از پسرک شش ساله اش،چشمم به بهم ریختگی خانه افتاد و اسباب بازی های پخش و پلا،

حال دلم به طرز عجیبی خوب شد!

خانه ی مادری که دوبچه داشت همسن و سال زینا و روشنای من،

بچه ها چقدر راحت بودند،

ناهار هم عدس پلوی شفته خوردیم با سالادی که من درست کردم،

چهارتایی کنار هم،

عصر هم که بچه های کوچک خوابیدند،کمی جمع و جور کردیم و چای خوردیم و برگشتم خانه

یک روز خوب کنار هم

این اولین مهمانی دوستانه ای  بود که با دوتا بچه ها بعد از کرونا  رفتیم.