نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

شب نگار

گاهی وقت ها به این فکر می کنم که از پنجره طبقه دوازدهم بپرم پایین...همه چیز را پشت سر بگذارم چه خوب،چه بد..‌‌

شب نگار

افسردگی مثل سردرد میگرنی،یکدفعه می آید،

می شود بغض تو گلو،اشک بی دلیل و  اعصابی که مدام توسط آدم های دوست داشتنی زندگی،خراشیده می شود....

حتی با پیاده روی،حواس پرت کردن،بیرون رفتن هم ناپدید نمی شود...دکتر هلاکویی می گوید اگر شرایط و آدم هایی که فردی را افسرده کردند پایدار باشد،افسردگی درمان نمی شود...

شب نگار

گلدان یاسم روبه راه شده...شاخه های خشکش سبز شده اند،برگ های زردش،سبز پررنگ و دارد یک دنیا گل می دهد...

جایزه این مهربانی و تلاشی که برای خوب شدنش انجام دادم،یک لیوان چای سبز و یاس است ...

شب نگار

روشنا را گذاشتم روی پاهایم و تکان دادم تا بخوابد،گوشی به دست بی هدف می چرخیدم که شماره ای پیام داد:سلام من مادر...هستم،این شماره من است.

مادر دوست زینا بود،

ذخیره کردم "مامانِ مهسا و مبینا"

این دومین دوست زینا بود که شماره مادرش را ذخیره کردم....چقدر بزرگ شدی جان مادر

روزنگار

اینستا*گرام را پاک کنید

به جایش

کتاب بخوانید!

مخصوص مادری که موقع خواباندن بچه کوچکش دائم در گوشی میچرخد!!!