نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

چهارشنبه گل در گل!

آقای میم به اندازه چندماه خواروبار خریده،از در و دیوار آشپزخانه ظرف و کارتن و روغن و ...بالا می رود،دیشب تا شام را آماده کنم خیلی خسته شدم و  حوصله جابه جا کردن نداشتم،امیدم به امروز بود که رئیس بزرگ گفت احتمالا می رود شمال و دفتر تعطیل می شود.

صبح بیدار شدم نه تنها رئیس بزرگ دفتر را تعطیل نکرد کلاس آنلاین زینا هم افتاد ساعت۱ عصر!

از تصور حجم استرسی که تحمل می کرد آنقدر ناراحت شدم که به معلم پیام دادم و گفتم من نیستم و زینا تنها دچار استرس می شود.

حالا اگر قبول کند او را هم می برم خانه مادربزرگش تا با عمه جان بنشیند سرکلاس آنلاین.

دیروز با تمام سلول های بدنم حس می کردم به گفتگو با مشاورم احتیاج دارم.

شنبه ساعت ۵عصر

زینا رفته خانه ی مادربزرگش،روشنا همچنان بیمار و تبدار و خوابیده،

دفتر تعطیل نشد و مرخصی گرفتم،متاسفانه همین ماه اول تابه حال دوبار به خاطر بیماری روشنا مرخصی گرفتم و اصلا از این شرایط راضی نیستم.

حالا که بچه ها سرو صدا نمی کنند،نشستم پشت میز تا درس بخوانم.

امروز به خودم گفتم به خاطر آینده ی بهتر هر روز درس بخوان و رژیم را کامل رعایت کن،اجازه بده سال بعد از امسال بهتر و خوشحال تر باشی

همین طور که امروز نسبت به سه سال قبل که روشنا دنیا آمده بود روزگار بهتری را می گذارنم.

جمعه

تمام دیروز خانه را مرتب کردم،اما هنوز بقایای تمیزکاری مانده،باید لباس خشک ها را تا کنم،لباس بشورم،ظرف ها را جابه جا کنم و ...

روشنا با ناله از خواب بیدارم کرد،تب ۳۸درجه داشت و گفت پاهایش درد می کند،از این تب های ناگهانی بیزارم،استامینافن دادم و خوابید،

صبحانه زینا را آماده کردم و فنجان قهوه ای دم کردم و منتظرم زینا صبحانه اش تمام بشود و بنشینیم سر درس های زینا،

تمام فکرم مشغول فرداست،

کاش دفتر تعطیل باشد یا روشنا خوب بشود و من با خیال راحت بروم دفتر.

مادرشاغل بودن سخت،روزهایی که پیش بچه ها هستم خیالم راحت اما دلتنگ کار و دفترم،روزهایی که دفتر می روم نگران بچه ها هستم مخصوصا روشنا.

کاش بچه ها ۸ساله متولد می شدند!

دوشنبه

صبح ساعت زنگ زد مطمئن بودم جمعه است،چند دقیقه ای طول کشید تا فهیمدم دوشنبه است و زینا باید برود مدرسه!

دلم برای روزهایی که ساعت۶ صبح بدون زنگ بیدار می شدم تنگ شده،زینا را راهی کردم و خودم با هزار خمیازه نشستم پای درس.

امروز در پیک ساعت صبحم،وقتی که دارم هم ناهار می پزم و هم جمع و جور می کنم و هم حاضر می شوم و روشنا را آماده می کنم،باید بروم مدرسه زینا و کارنامه بگیرم،

شب تولد همسر رئیس بزرگ دعوتیم رستوران و شام نباید بپزم این خودش یک امتیاز مثبت!

پنج شنبه

دلم می خواهد خانه درهم پکیده و کثیف را پشت سر بگذارم و بروم دفتر!

دیروز روز سختی بود،معلم زینا تا ساعت ۱۲و نیم در گفتگوی صوتی آنلاین از بچه ها درس می پرسید و زینا هم استرس زیادی داشت چندبار بهم گفت نرو سرکار تا کلاس من تمام بشود.

بعد از کلاس زینا، روشنا را بردم خانه مادربزرگش و او هم یک ربعی اشک ریخت که نرو سرکار و آنقدر بغلش کردم و قول خرید بادکنک و شانسی و ...دادم تا راضی شد!

مجبور شدم اسنپ بگیرم و باز هم دیر رسیدم،

خانه همانجور بهم ریخته ماند و زینا هم در نبود من بیشتر ریخت و پاشید!

شام خانه مادربزرگ بچه ها بودیم تا امروز صبح خانه همانجور ماند،

روزهایی که دفتر نمی روم انگار بدنم خالی می کند امروز فقط خوابیدم و آلان بعد از خوردن یک لیوان قهوه باز هم دلم نمی خواهد خانه را جمع کنم!

کار بیرون یک پروژه تمام شدنی است،از این پرونده به پرونده بعدی،اما کار خانه با وجود بچه ها پروژه همیشه باز تمام نشدنی است

تنها حسن بهم ریخته بودن خانه این است که روشنا از صبح فقط بازی کرده و سراغ کارتن نرفته،همین طور اسباب بازی است که می آورد می ریزد وسط خانه!

پاشم خانه را جمع کنم بیشتر از این نمی توانم این حجم از بهم ریختگی را تحمل کنم!!!!