نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

کمی از من

دیروز رفتم آرایشگاه و گفتم لطفا موهایم را کوتاه کن،می خواست با موزر یکی دوسانت کوتاه کند که گفتم نه!کوتااااه کن.

مثل همیشه موهایم  از حال نه چندان خوبم خبر می دهند،

یکدفعه نازک و کم حجم می شوند و زیبایی خودشان را از دست می دهند.

بعد از ۵سال،موها را که زد انگار من هم زنده شدم!

سرم از فکرها خالی شد،غم رفت و من انرژی دوباره برای شروع گرفتم.

هرچند زندگی بنابر ناسازگاری دارد،هرچند آقای میم به جای همراهی،بار منفی روی شانه هایم می گذارد،هرچند هنوز بعد ازظهرها که قهوه دم می کنم یاد دفتر می افتم و آهی می کشم،

بی پولی هم هست،اما من صبح ها و هر وقت که بشود درس هایم را می خوانم،به روزی فکر می کنم که رتبه شدم و از خوشحالی گریه می کنم و به خودم می گویم دمت گرم!