نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

روزم مبارک

به مادری فکر می کنم

به دو خط کمرنگ که به محض دیدنش پرت شدم به دنیای جدیدی از حس ها،ترس ها،عشق و خستگی

به هیجانی که دوید زیرپوستم با شنیدن صدای قلبش

بوها،ویار و ضعف و بی حالی و حال تهوع ناتمام برای سه ماه

اولین تکان حباب مانندش،سکسکه کردنش،بزرگ شدنش

جای پایش زیر پرده دیافراگم ام که تا چندماه بعد هم هنوز فشارش را حس می کردم

به اتاق عمل سرد و روشن

به هیجان و ترس ساعت دنیا آمدنش

اشکی که وقت شنیدن صدای گریه اش ریختم

گرمای صورتش وقتی به صورتم چسبید

شیرخوردنش

شب بیداری هایش

افسردگی و غم مبهمی که شب و روز درگیرم کرد

بهم ریختن اندام و سایز ۴۴ و ۴۶ ای که تا سال ها همراهم بود

خنده هایش

آقون گفتن هایش

کچل شدنش

تپل شدنش

غذای کمکی

واکسن

تب 

راه رفتن

حرف زدن

جمله گفتن

استدلال کردن

قیچی در دست گرفتن

کاردستی و نقاشی

مدرسه رفتن

سواد دار شدن

نوشتن اش

برای خودم ام

که تمام این ها را دوبار پشت سر گذاشتم 

روزم مبارک

شب امتحان

برف می بارد....قرار است بازهم ببارد

راستش این روزها درگیر امتحان های زینا هستم،پاشنه آشیل تربیت من درس خواندن است

همان استرس و میل به کمال پرستی در درس مثل هیولای وحشی هی من را می گیرد می کشد پایین

و من هی از دستش فرار می کنم

زینا می رود خانه دوستش بازی،می رود سینما،شب برعکس زود خوابش می گیرد،حوصله درس خواندن ندارد،هر درسی که دوست ندارد سرکلاس یاد نمی گیرد

و من باید فقط با خودم تکرار کنم

بچه متوسط می خواهی

و تازه فهمیدم بچه های متوسط درس نمی خوانند که نمره بیست نمی گرفتند

من از درس و امتحان متنفرم.

جان فدا

داشتیم می رفتیم سمت خانه باغ

با سرعت از اتوبان رد شدیم که بیلبورد بزرگی را دیدم

"مردم عزیز و شریف ایران جان من هزاران بار تقدیم شما باد"

اشک هایم جمع شدند،چشم هایم درد گرفتند و بعد قطرات اشک چکید

داغی که ترامپ بر دل من گذاشت،خشمی که مشت هایم را بهم گره و  دندان هایم را بهم فشار می دهد و  در نهایت آهی که  حادثه هجده دی را یادم می آورد

همه و همه دی ماه سرد و آلوده را برایم هزاربار غمگین تر و تیره تر می کند...

پ.ن:جان فدای من

جان من هزاران بار تقدیم تو باد....

زمستان من هنوز شروع نشده

کاملا درست می گویم

دیشب هم شب یلدایی نداشتیم اگر تخمه خوردن در حد مرگ و چسبیدن صورتم را به تی وی برای دیدن سریال را جز شب یلدا حساب نکنیم،

آقای میم نالان و مریض گوشه ای افتاده بود،زینا را فرستادم خانه مادربزرگم تا حداقل او بهش خوش بگذرد،

هوا بعد ده یازده روز به حد قابل قبول رسیده،اما هنوز زمستان نشده

چشم انتظار شنبه ام که گفتند برف و باران می بارد،هوا منفی می شود،سرما می خزد داخل خانه

قرار است شلوار تدی سرمه ای گرمم را بپوشم با بلیز موهر آبی آسمانی،

 دلم می خواهد به مناسبت آمدن زمستان برای خودم هدیه بخرم

هدیه ای که در زیر باران و برف شنبه به دستم برسد،

کاش زمستان شاد و پربرف هدیه خدا باشد به ما

به ما که در برابر دروغ و خشکسالی و دشمن تنها پناه مان اوست.