نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

بیا داشته هایمان را عوض کنیم

دیروز با هم کلاسی دانشگاهم بعد از چهارده سال دوستی،اولین قرار را گذاشتم،کافه ای در یک جای خوب شهر

بماند که برای من شهر ندیده!نیم ساعت زودتر رسیدنم توفیق شد تا شلوغی شهر و پاساژ هایش را ببینم و بچرخم.

گوشه ای نشستیم و گپ زدیم

دوستم ازدواج کرده و بچه ای نداشت

سرکار می رفت و من چقدر دوست داشتم جای او بودم

خانه ای که هرگز بهم ریخته نمی شد،استقلال مالی،آزادی در رفت و آمد،هیکل خوب،اعصابی که با مامان مامان گفتن ها خسته نمی شد و او...

آه از دوستم که پنج سال منتظر بچه بود....اشک در چشم هایش حلقه زد وقتی از بچه گفت،از انتظارش،از ناباروری بی دلیلی که داشت،از استرس هایش

می گفت تو همسن من هستی و زینا امسال کلاس دوم میره!

شب قبل از خواب به سرم زد کاش می شد جاهایمان عوض می شد،چند روزی او مادر دوتا بچه می شد و  با مشکلات و سختی هایش آشنا

و من هم کمی استراحت می کردم!

داشته هایمان خیلی زود به بار و کار تکراری تبدیل می شود..

شب گرم تابستان

شب بود،نشسته بودم روی چهارپایه بیرون مغازه فلافلی،هوا هنوز گرم بود اما نه به گرمای صبح،آقای میم و بچه ها رفته بودند تا خرید بکنند و من به حرکت دستان مرد فلافل فروش نگاه می کردم،

عاشق شب های تابستانم،آرام و خنک می آید،چندساعتی بیشتر نمی ماند و می رود،

دلم می خواست خانه ی مان ایوان بزرگی داشت رو به حیاط آب پاشی شده،

بوی نم خاک و گل شب بو می چرخید در خانه،بچه ها هنوز بدو بدو می کردند، پیراهن حریر روشن گلداری می پوشیدم و موهایم را می بافتم و جانمازم را پهن می کردم رو به گل های باغچه ،هنوز نمازم تمام نشده  آقای میم   با نان تازه و کمی میوه از راه می رسید،

این تصویر روشن آرزوی شب های تابستانی من است...

تابستان امروز من آمدن سر ظهر!آقای میم است که خسته و گرما زده  می آید تا زیر کولر بخوابد و من و بچه ها کرخت و بی حوصله عصر گرم و کشدار را می گذرانیم تا دم غروب  بتوانیم کمی از خانه بیرون برویم!

بلو ی دوست داشتنی من

شنبه ای بود ولی من خوب شروع نکرده بودم، شب  از شدت سرفه و ناراحتی کدورت پیش آمده نخوابیده بودم

صبح زود هم بیدار شدم تا زینا را به کلاس تابستانی اش برسانم

سرم منگ و سنگین بود،اوقاتم کمی تلخ

همین طور خانه را جمع می کردم،لباس شستم،ظرف ها را چیدم داخل ماشین،برای روشنایی که چهار روز هیچی نمی خورد شیر خریدم،بغلش کردم،کتاب خواندم،بهانه گیری هایش را آرام کردم

اما خودم دمغ بودم

تا اینکه آیفن زدند و پستچی غافلگیرم کرد!

"بلو کارت" ام رسید درحالیکه من برای آخرهفته منتظرش بودم!

چقدر حالم عوض شد

این روزها هرکاری که خودم برای خودم انجام می دهم حالم را عجیب خوب می کند!

بعدا نوشت:

دوستای زینا خانه ی ما بودند،سه تا دختر کلاس اولی شیرین،یکجور شیرینی قاشقی پفی!درست کردم که اتفاقی در نت دیده بودم و فر نمی خواست

یکی از دخترها با تعجب گفت زینا مامانت درست کرده؟وای چقدر دست پخت مامان زینا خوب!

این جمله از عصر تا همین آلان که می خواهم بخوابم لبخند به لبم می آورد و دلم غنج می رود!!!!