نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

باربی

بچه شدم،یک بچه ی ده یازده ساله که ذوق خرید جایزه کارنامه دارد!

گوشی بیست و چند میلیونی میخواهم و این در دخل و خرج ما جا ندارد.

تصویر روشن بیست و دو سه سال قبل جلوی چشمانم هست،باربی خانواده می خواستم و خیلی گران بود،ما هم تازه خانه دار شده بودیم و دست و بال پدرم خالی خالی بود.

یادم هست چقدر غمگین شدم و قلبم تیر کشید(من بارها و بارها این درد را تجربه کردم).

حالا امروز وقتی دیدم نمی شود،آقای میم پس انداز کمی دارد برای روز مبادا و امروز روز مبادا نیست و من هم اهل گوشی ارزان تر نیستم(گوشی که آلان دارم بهتر از تمام گوشی های ارزان بازار)،

قیدش را زدم و قلبم دوباره تیر کشید اما اینبار بابت دست خالی خودم نه آقای میم

من تمام این روزها را جبران می کنم.

مادرخانه دار

صبح روشنا سرحال بیدار شد انگار دنیا را به من دادند،هر دو برای صبحانه کیک می خواستند.

بساط کیک پزی را چیدم روی اپن و باهم شعر خواندیم و ترافل های رنگی را  ریختیم روی کاپ کیک های شکلاتی

همزمان با من،زن درون مغزم می گفت چرا نمیای دفتر فلان وکیل کار کنی؟

مادرم به آن خانم گفته بود دوست دارد با بچه هایش باشد.

بارها حساب کردم هزینه ی مهد،مدرسه غیرانتفاعی،افتر اسکول،گاهی شام و ناهار از بیرون گرفتن،کارگر هفته ای یکبار،همه ی این ها هزینه هایی بود که اگر من شاغل می شدم به خانواده ما تحمیل می شد(برای همه این موضوع پیش نمی آید.)

مسلما بیشتر از درآمد من بود مخصوصا در سال های اول،

من داشتم ارزش افزوده ی بسیاری تولید می کردم (و می کنم) اما خب هیچ درآمدی ندارم که بتوانم پس انداز کنم و آرزوهای بزرگم را پله به پله برآورده کنم،در حد همین دم دستی ها هم باید برنامه بریزم

گاهی که مثل چند شب پیش دلم می گیرد به خودم می گویم "مسئول آرزوهایت خودت هستی راهی پیدا کن"

و من راه های ناتمام بسیاری را امتحان کردم و این یکی هنوز من را ناامید نکرده هرچند تازه شروع کردم.


تمام روز غمگین بودم

صبح خواب می دیدم یک اتاق بزرگ و دلباز در گوشه خانه ی مان پیدا کردم!می خواهم وسایلم را آنجا بچینم تا اتاق کارم بشود،آنقدر خواب خوبی بود که دلم نمی خواست بیدار بشوم اما روشنا با بدنی داغ آمد بغلم،اول فکر کردم من از سرمای کولر یخ کردم وقتی درجه گذاشتم شروع تب بود،

آه از نهادم بلند شد،دوباره تب و مریضی بعد ده روز؟

تمام روز وقتی کیف دوختم،کیف جدید را برش زدم،گلدوزی اش را کشیدم،کوک زدم،خانه را جمع کردم،لباس ها را تا کردم،آشپزخانه را مرتب کردم برای زینا پیتزا پختم،

"غمگین بودم"

همین حالا هم که کنار روشنا خوابیدم و فردا وقت دکتر داریم،ِآنقدر غمگین و بی حوصله ام که دوست دارم زندگی ام همین جا کات بشود و زندگی جدیدی بدون دغدغه ی مادری شروع کنم.

یکجور زندگی موازی،شبیه "نورا سید" در "کتابخانه نیمه شب".


هپی سامر!!!

از خوشی های من و زینا

 بستن موها با کلیپس ،روشن کردن کولر و خوردن یک لیوان شربت آلبالوی خنک