نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

شب نگار

تقریبا ولو! شدم  روی تخت زینا،

امروز بعد از دوازده روز ورزش و پیاده روی انجام دادم،پا درد دارم و یک خستگی شیرین....

چالش زود هنگامی را از سر گذارندم...زینا با پنج،شش نفر از دخترهای همسایه،عصرها،تو حیاط بازی می کنند،

یکی از دخترها که یک سال از زینا بزرگتر با زینا کمی صمیمی ترشد،

ناخودآگاه حس خوبی ازش نگرفتم...سعی کردم دست از انرژی منفی گرفتن هایم بردارم واقع بین باشم،اما امروز دوتا اتفاق افتاد که ختم دوستی را با خشم اژدها گونه اعلام کردم،

این دختر هفت ساله با زینا از دوستی و عشق و عاشقی با پسرهای همسایه گفته بود!!!

و اینکه در کوچه و بین خانه ها می چرخید و زینا را برخلاف تاکید من که گفته بودم جایی نروند با خودش می برد و من به دنبالش!!

دوست ندارم به آدم ها برچسب خوب و بدی به خاطر مذهب یا ظاهر بزنم اما برای ذهن خلاق و شاد بچه ها این محرک ها خیلی زود و بی موقع است....

نظرات 2 + ارسال نظر
مامان چیچیلاس جمعه 31 اردیبهشت 1400 ساعت 13:04 http://Mamachichi.blogsky.com

چطور ختم دوستی رو اعلام کردی و اینکه زینا چند ساله هست و آیاامسال غیرحضوری بود؟

سلام،اول به زینا و دوستش گفتم چون حرف من رو گوش نکردید اجازه ندارید دیگه باهم بازی کنید و تمام دیشب و امروز هم در مورد تفاوت خانواده ها و اینکه شبیه هم نیستیم حرف زدم....زینا متولد سال نود و سه است؟امسال میره کلاس اول و گفتن احتمال زیاد حضوری
البته هنوز داخل گروه دوستی با هم هستند اما تنها باهم باشند ممنوع

Baran پنج‌شنبه 30 اردیبهشت 1400 ساعت 23:33

حس ناخودآگاه.یه موهبتِ خدا دادیِ مونا بانو.به نظرم.همیشه به اش اعتماد کنید.

سلام ،چقدر از این ترکیب مونا بانو لذت بردم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد