نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

شب نگار

روشنا را گذاشتم روی پاهایم و تکان دادم تا بخوابد،گوشی به دست بی هدف می چرخیدم که شماره ای پیام داد:سلام من مادر...هستم،این شماره من است.

مادر دوست زینا بود،

ذخیره کردم "مامانِ مهسا و مبینا"

این دومین دوست زینا بود که شماره مادرش را ذخیره کردم....چقدر بزرگ شدی جان مادر

نظرات 1 + ارسال نظر
مامان چیچیلاس چهارشنبه 26 خرداد 1400 ساعت 11:47 http://Mamachichi.blogsky.com

دلم میخواد یه عکس از آخرین تماس ها و چت های گوشیم بفرستم تا دو سه سال آینده تو ببینی

سلام...کاش میشد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد