ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
پارسال به تاریخ قمری در همین ساعت ها بود که من خسته از چندساعت معطلی سونوگرافی خوابیده بودم و خواب دیدم در یک جاده پرپیچ و خم کوهستانی که راه باریک مال رویی داشت مشرف به دره،زینا را گم کردم...آقای میم همراهم بود یادم نمی آید،اما یادم هست چقدر ترسیده بودم،در خواب حامله نبودم اما سنگینی و ناتوانی روزهای آخر را داشتم،هن هن کنان و مستاصل به دنبالش می رفتم اما نبود....
همین ساعت ها بود که روشنا در درون من هنوز زندگی نکرده،با مرگ روبه رو شده بود...هنوز قلبم می لرزد با یادآوری حرف دکترم در اتاق عمل که گفت چرا زودتر برایش جواب سونو و ان اس تی را نفرستادم،چرا همان نیمه شب زنگ نزدم،گفته بود سه تا از مریض هایش همین طوری بچه هایشان را از دست داده بودند...
نمی دانم چطور من آنقدر بی استرس بودم!حتی وقتی عصر همین امروز(به تاریخ قمری)وقتی نشسته بودم خانه مامان تا قهوه بخورم و بروم مطب دکتر،و دکترم بهم زنگ گفت هرجا هستی برو بیمارستان ختم حاملگی!من هیچ حالی در دلم ایجاد نشد!نه هیجان زده شدم و نه ترسیدم!!!یکجور کرختی عجیب!
هنوز هم دلم برای سبکی و حال خوبی که داخل ریکاوری داشتم تنگ می شود،روشنا و کیسه آب (با حداکثر وزن نرمال )از من کنده شده بودند و من سبک بودم...یک سبکی خوووب...یک خواب آرام....
ای جانم عزیزم
خدا حفظشون کنه
ممنونم یاسی جان،خدا گل دخترهای شما رو هم حفظ کنه