نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

این روزها

صبح ساعت هشت، با صدای مامان گفتن زینا و روشنا از خواب  بیدار شدم

آقای میم رفته بود سرکار،از نور کم خانه فهمیدم هوا صابری است،

قبل ترها روزهای ابری انرژی ام چندبرابر می شد،اما حالا به لطف داروهایم همان انرژی قبل را دارم،

این سحرخیزی خوشحالم کرده بود،دوش گرفتم،تخت را مرتب کردم،روشنا را شستم و لباس تمیز پوشاندم،برای صبحانه بچه ها پن کیک درست کردم،چای دم کردم،مادرم با سوغاتی هایی که دوست خواهرفرنگ نشین از طرف او آورده بود آمد پیش ما،یک پیراهن بافت برای روشنا و یک جفت کتانی مارک برای زینا،ریمل بنفش هم برای من،

تا شروع کلاس آنلاین زینا چند دقیقه ای مانده،آمدم روشنا را بخوابانم  و بروم سراغ ناهار و درس زینا و بقیه کارها....

دوست دارم باران ببارد،بعد بروم توی تراس و در خنکای باد و باران چای بخورم....