نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

رشد پروانه هایم

برای زینا کتاب داستان می خوانم،از ذهنم می گذرد این آخرین کتاب هایی است که برای خواندشان به سواد من محتاج است،چندماه بعد خودش کتاب ها را ورق می زند و می خواند،

روشنا را تاتی کنان راه می برم،گاهی خودش چندقدمی می آید،یکی دوماه بعد او هم برای راه رفتن به من نیازی ندارد

چه مسیر پرافت  و خیزی!

از همان اولین سلول ها که برای زنده ماندن به من چسبیده بودند تا روزهای اول تولد و تا امروز...

چندسال بعد تنها رابطه بین ما،نیاز به شنیده شدن و گفتن است،

بعدتر کمی حمایت مالی و هل دادن شان به مستقل بودن،

گاهی باورم نمی شود برای دونفر،دو انسان مرکز جهان شان هستم...

ساعت نه و پنجاه دقیقه صبح....

ساعت نه و پنجاه دقیقه ی صبح نیمه ی پاییز،

من مادر شدم....

سال های سال

برای تمام دوازده سالی که گذشت...اولش شبیه خواب بود،خوابی که هم کابوس داشت و هم رویا،

بعدتر دیدم نمی توانم جای من در اینجا نیست،بارها قصد رفتن کردم،فکر رفتن،خواب رفتن،

دلم هزاربار شکست،ریز ریز شد،خرده هایش نه تنها به هم نچسبید که گم شد،

دلم گم شد،در این سال ها،دلی که شکلش شبیه آمیب سیاهی بود که می چسبید به من و راه نفسم را می گرفت،دلم پر از صدای والدینم بود،قصد و آرزوهای آن ها،دلِ خودم نبود،

ممنونم ازت که دلم را از من گرفتی،حالا من "بیدل" رها و آزاد در دنیا می چرخم،

از هرجایی هرچه خوب باشد بر می دارم می گذارم گوشه ی دلم،اول خودم ،بعد تو و بعد بچه ها،بعد آن ها رویاهای زیبای چهل سالگی ام...

آقای میم عزیزم،خوشحالم که در کنار تو با تمام دردها و لبخندها از نوزده سالگیِ خامِ خام به پختگی امروز رسیدم،

عاشقت نبودم و نیستم،اما دوستت دارم 

یقین دارم دوست داشتن پایدارتر و صادقانه تر است

غم های ته نشین شده...

بیش از یک ماه و نیم هرشب و صبح غم ته نشین شده ام می آید بالا،می چرخد در مغز و دلم،صورتم،نگاهم و حتی دست هایم را غمگین می کند و می رود سرجایش تا نوبت بعد،

امروز که ویزیت آنلاین شدم به دکترم گفتم،او از ثبات خلقم راضی بود اما من گفتم چرا خلقم در فرکانس شادی ثابت نشد؟ من از این همه غم تکراریِ همیشگی ناراحتم،

آنچه گفت این بود که برای من نمی تواند داروهای ضد غم تجویز کند،ضد غم ها من را بالا می برند و هربالا رفتنی برای من یعنی عدم ثبات خلق...

حالا دوتا قرص دیگر هم اضافه کرد،

ته دلم از رنگارنگ شدن قرص هایم غمگینم،کاش در این دنیا کم و کاستی ها نبودند،

چه در جسم چه در روان...

به آدم های اطرافم نگاه می کنم،دوست دارم در مغزهایشان بچرخم ببینم دنیا برای آدم هایی که سیم پیچی معیوب ندارند،چه رنگی است؟

insta و ایستایی من

بیشتر از دوماه است که پیجم را بستم،اوایل هرچند روز یکبار می رفتم سری میزدم،پستی می گذاشتم و برمی گشتم تا چند روز بعد،

مهرماه که شد کلا بستم تا همین چند روز قبل،دنبال مدل مانتو پاییزی و حدود قیمت ها بودم که مجبور شدم وارد پیجم بشوم...

وحشتناک بود،حجم انبوه اطلاعات،کلاس ها،سمینارها،لبخندها،بلاگرها،اخبار ، اخبار و اخبار

حس عذاب وجدان که چرا من این نکته را نمی  دانستم،چرا در فلان کارگاه فرزند پروری شرکت نکردم،چرا مثل فلان بلاگر که دوتا بچه دارد،نیستم و .....

دیدم در این روزهایی که سرعت کار و زندگی من چند برابر شده 

این اپ محبوب بیشتر من را تحت فشار می گذاشت و خودم خبر نداشتم

و چقدر فضای وبلاگ آرام،دوست داشتنی و صادقانه تر است...