نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

می دانی دلم می خواهد زندگی را از همین جا،همین آلان که نشستم روی مبل،(بدنم کوفته است انگار کتک خورده باشم،سرم سنگین و صدام گرفته،دمنوش چای کوهی و آویشن گذاشتم کنارم و روشنا دورم می چرخد و با قاشق آب می خورد)

دقیقا از همین جا متوقف کنم،مثل "نورا سید" در "کتابخانه ی نیمه شب"؛بروم زندگی دیگری از خودم را امتحان کنم

زندگی که به خاطر پایین دست بودن،به خاطر زن بودن،به خاطر مادر بودن،آماج بدخلقی ها قرار نگیرم،نشوم کیسه بوکس غر و بدخلقی های کاری،مالی و حتی شخصی.

من آدم بی عرضه و ناتوانی نیستم فقط به خاطر مادرخانه دار بودن دست و بال پروازم بسته شده،کاش بال هایم را می دیدی آدمی که میل پرواز  داشته باشد یک روزی حتی روز آخر عمرش می پرد.

پ‌.ن:نمی دانم چرا از دیروز غروب که به خودم می گفتم نشنو،به قلبم می گفتم مچاله نشو،

هم شنیدم و هم مچاله شدم....


نظرات 9 + ارسال نظر
فرزانه چهارشنبه 18 خرداد 1401 ساعت 10:51 http://khaterateroozane4579.blogfa.com/

من هم مثل شما رویایی دارم که فعلا فرصتی براش ندارم ولی خیلی وقتها به این فکر میکنم که وقتی دخترکم بزرگ بشه فرصت پیدا میکنم برای خواسته های خودم وقت بذارم
به امید ان روز

روزهای خوب در پیش اند.

لاندا چهارشنبه 28 اردیبهشت 1401 ساعت 13:23

عمیقا میتونم درکت کنم....
به نظرم بند مادری از هر بندی، سفت و سخت تره...
دلخوش باش به بزرگ شدن بچه ها، که اگه بچه سوم نخوای تا اینجا بیشتر راه رو اومدی. از چند سال دیگه بند مادری شل تر میشه اگه خدا بخواد
غر شنیدن و تاب آوردن هم صبر ایوب میخواد تو این اوضاع که حال هممون بده. چیزی که خودمم ندارم. ولی برات از خدا صبر میخوام

لاندای عزیزم
خودت تجربه داری نه روزهای خوب ماندگار اند نه بد
ولی به قول خودت بند مادری کم کم شل تر میشه
بعد از سه سالگی همه چیز بهتر خواهد شد
بچه سوم را خدا قسمت مادران توانا و صبور بکند من دورش را خط کشیدم

محدثه دوشنبه 26 اردیبهشت 1401 ساعت 08:11

درون هر آدمی چه اتفاقاتی تلنبار شده….

آخ چه خوب گفتی

مامان چیچیلاس پنج‌شنبه 22 اردیبهشت 1401 ساعت 17:22 http://Mamachichi.blogsky.com

آخی

صبا پنج‌شنبه 22 اردیبهشت 1401 ساعت 15:28 http://www.meslehavayebahar.blog.ir

حست رو کاملااا درک می‌کنم.
کاش می‌شد نقطه‌ای رو‌ که الان ایستادم، بعد از عبور از همه حس‌های تلخی که نوشتی، بهت نشون بدم تا ببینی حتما حتما حتما گشایشی هست...
دووم بیار و پرامید باش... بذرهایی که این روزها می‌کاری حتما ثمر می‌ده؛ هم در وجود نازنین خودت، هم فرزندانت...
می‌رسه روزی که برمی‌گردی به این روزهای خودت نگاه می‌کنی و خودت برای خودت ایستاده دست می‌زنی که صبوری کردی و در عین حال راکد نموندی و رشد کردی... اون رضایت درونی از هر جایزه‌ای، از هر تشویقی، از هر تحسینی ارزنده‌تر و گواراتره.

چه خوب که گذر کردی با صبوری و رشد درونی
می تونم شادی و رضایتی که داری رو حس کنم
امیدوارم من هم بتونم اونجور که گفتی باشم و بگذرونم روزگار رو

سپیده پنج‌شنبه 22 اردیبهشت 1401 ساعت 08:40 http://Sepidehalipour.ir

چه حرف های آشنایی.
تنها نیستی
راهی هست
پیدا میشه راهش
تو این سختی ها بالاخره
فقط باید به گشتن ادامه داد

حس های مشترک
ناامید نمی شیم

نرگس پنج‌شنبه 22 اردیبهشت 1401 ساعت 07:10 http://joqdebaroonkhorde.blogfa.com

فکر میکنم که این سطر ها رو احتمالا وسط ناراحتی نوشتی ولی وقتی ناراحتیت بر طرف شد یکبار دیگه بخونش! و ببین چقدر انگیزه و انرژی توش موج میزنه علی رغم زمینه ی نگارشش:) تماما پر از خواستنه! پر از تحرک!
انرژیش به منم منتقل شد و این نشون دهنده ی بار مثبت ذهنیته که وسط مشکلاتم غر نمیزنی، بلکه یه چیزی رو می خوای!
کامنتم طولانی میشه ولی یاد یه فیلمایی افتادم که دیده بودم و دلم میخواست جای شخصیتای اصلیش باشم. مثلا مثل آملی پولن که با یه اتفاق کوچیک و بی اهمیت به اون خواسته ی قلبیش که پنهان شده بود پی برد و به قول راوی در هماهنگی کامل با خودش قرار گرفت! یا مثل خانم میزل توی سریال خانم میزل شگفت انگیز که با یه اتفاق تلخ تصمیم گرفت خونه دار نباشه و بره دنبال رویاش و تازه استعدادی که همه ی عمر با خودش حمل میکرده رو کشف کرد!
به نظرم اینکه یهو چشمات باز بشه و تصمیم بگیری و با استمرار به مقصد برسونیش خیلی شیرینه و انگار که دوباره متولد شدی ولی اینبار تولدت از سر جبر نبوده و خودت کاملا بهش آگاه و مختار بودی!
خوش به حالت که بیدار شدی و متولد شدی :))
طولانی شد ولی واقعا میخواستم بگم=))
دمت گرم
تلاش کن و استمرار داشته باش و از شکست هم نترس حتماااا میشه

نرگس جان دمت گرم!
کمترکسی توانست بفهم وقتی من حرف از پرواز و تغییر میزنم خوشی زیر دلم نزده!من آدم یکجا نشستن و تحمل نیستم
آدم ساختن و از نو شروع کردنم
حتما میشه کمااینکه از چهارسال پیش تاحالا خیییییلی تغییر ایجاد شده در من و در زندگی ام

در بازوان پنج‌شنبه 22 اردیبهشت 1401 ساعت 04:01


بیا بگو که الان خیلی بهتری هم جسمی هم دلت:(

عزیزم خوبم....مهربان دوست داشتنی من

حمیده چهارشنبه 21 اردیبهشت 1401 ساعت 16:01 http://Www.tast-good.blogfa.com

خدا قوت.
روزهای سخت زود تمام می شوند

حمیده ی عزیزم روزهای سختی که خودمون برای خودمون می سازیم و به خاطرش اطرافیان رو آزار می دیم به نظرم پایان ناپذیر!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد