نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

نخ کش

من آدم قبلی نیستم،نه می توانم باشم و نه می خواهم

اما برخی حرف ها مثل میخ و سوزنی هستند که نابه جا سر درآوردند و 

دل آدم را نخ کش می کنند  

رد این نخ کش شدن تا آخر هست حتی اگر یادت نباشد چه گفت و چه شنیدی...

آنجا بهشت بود من ترکش کردم /شبیه حوا که گیر آدم بود

عنوان شبیه شعر شد!

آنجا بهشت بود

من ترکش کردم

شبیه حوا 

که گیر آدم بود


بهشت به یقین جایی شبیه خانه باغ در اردیبهشت امسال است،

عطر قوی بهارنارنج،هوایی نه گرم و نه سرد،برگ های سبز زنده و سکوت 


کارنامه

امروز آخرین جلسه اولیا مربیان مدرسه زینا بود،

آخر جلسه خانم معلم گفت کارنامه نیم ترم بچه ها را با کمترین نمره برایشان نوشته تا اگر مشکلی هست اصلاح کنند.

یکدفعه استرس  گرفتم!انگار خودم قرار بود به جای "خیلی خوب "،"خوب "یا "نیازمند تلاش بیشتر "بگیرم و کارنامه را نشان مادرم بدهم،

مادر درونم نگران بود.

مونای درونم مصرانه می گفت زینا باید متوسط باشد،چهره ی خندانش در زنگ تفریح جلوی چشم ام بود و تلاش اش برای خواندن کتاب و حل کردن ریاضی

همین کافی بود!

مونا پیروز شد و گفتم اگر خوب بود تشویق اش می کنم همین "خوب" بماند،سخاوتمندانه اجازه می دهیم بقیه کلاس " خیلی خوب "باشند!

کارنامه زینا اولین کارنامه بود و نمره هایش همه"خیلی خوب"!


در حکایت طولانی من و خانه ها

کالسکه به دست رفتم سمت مغازه تا خرید کنم،از کنار بنگاهی های شهرک  گذشتم برخلاف روزهای قبل مشتری داشتند،

ته دلم یک هیجان قلقلک مانندی آمد،

یاد خودمان افتادم که می رفتیم دنبال خانه،سعی می کردم خانه ای که قرار بود ببینیم را از بین خانه های داخل کوچه پیدا کنم،خانه خالی را بهتر می دیدم تا خانه ای که آدم های درونش اسباب کارتن کرده و نکرده ایستاده بودند  به  تماشای ما!

اینجور وقت ها من تقریبا هیچ چیز را نمی دیدم و فرار می کردم

اغلب خانه آنقدر بهم ریخته بود که حتی نمی فهمیدم کابینتش چوب است یا فلز!پنجره دارد یا نه!

اولین خانه ی مان را همان دیدار اول پسندیدم

خانه  کوچه بالایی خانه مادر آقای میم بود و همان نقشه را داشت اما روشن تر و تمییز تر

دوماه مانده به عروسی خانه را گرفتیم!

به مرور سخت پسند تر شدم

کابینت خانه برایم اولویت داشت و پنجره

خانه هایی که داخل آشپزخانه پنجره داشتند و پذیرایی تاریک بود را دوست نداشتم

خانه ای که آشپزخانه پنجره نداشت هم نمی خواستم!

یکی دوباری خود آقای میم خانه را پسندید و وسایل را برد بعد من رفتم خانه جدید!

همان بارهایی که زندگی زهرمار می شود.

اما خانه ها خوب بودند.

بهترین خاطرات را در آن یکی دو خانه داشتم، شیرینی بعد از تلخی.

یادم هست شش سال پیش همین روزها به صرافت خرید خانه افتاده بودیم اصرار از طرف من بود،کرایه خانه سنگین بود و مجبور شدیم سرویس طلایی که خیلی دوستش داشتم را بفروشیم برای اجاره خانه.

بعد از فروش طلایم من دیگر آدم قبلی نشدم و گفتم اگر لازم باشد کلیه هایمان را هم بفروشیم باید خانه بخریم،باید!

و جور شد

هرچند مجبور شدم هرچه طلا خودم و زینا داشتیم حتی حلقه آقای میم را هم بفروشیم،قرض کنیم و وام بگیریم و .....

خانه ی پر از نور و پنجره و تراسی را خریدیم که طبقه اول بود و خودمان به سلیقه خودمان کابینت و کاغذ دیواری کردیم،طبقه اول بودنش آن هم در برج امتیاز منفی بود اما زینا که بزرگ تر شد و ساعت ۱۲ شب صندلی را روی زمین می کشید و بالا و پایین می پرید فهمیدیم چه شانس بزرگی آوردیم!

این بود کمی از حکایت های من و خانه ها!

خیلی طولانی شد!!!!!

دلتنگی

گوشی را بردارم تا برایت بنویسم:برای دهمین بار عکس های باهم بودنمان را نگاه می کنم،

دلتنگی دارد من را می جود

می خواهم بگویم چند روز قبل باد و باران زد،دختری با شال آبی آسمانی در خیابان می دوید یک لحظه خواستم صدایت کنم!بعد انگار آب یخ رویم ریخته باشند یادم آمد تو ماه پیش رفتی

رفتی و من هرروز به یاد رفتن ات انگار رویای شیرینی را از بین دست هایم به زور بیرون کشیده باشند،دست خالی و غم زیادی تجربه می کنم

 وقتی روشنا کتابش را می آورد من با خواندن صفحه اول از ته دل دوست دارم نوشته کتاب واقعی باشد:کیه کیه در می زنه؟می خواد به من سر بزنه؟

ای خدا خاله جونه،خاله ی مهربونه....

حق ندارم به تو از دلتنگی ام بگویم

در عوض گم و گور شده ام انگار!دیر به دیر سراغت را می گیرم 

بچه ها و سرشلوغی ام را بهانه می کنم،می دانم که باور می کنی...