نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

طولانی و پراکنده در یک روز

تنها می رفتم سمت خانه ی مادر آقای پیم،کارهایم طول کشیده بود و طبق معمول تند تند راه می رفتم تا به موقع برسم ،مردی حدود چهل وخرده ای سال با کیف و  گل نرگسی در دست با من وارد حیاط شد،جلوی آیفن دست تکان داد به خنده،

باهم وارد آسانسور شدیم،شادی زیر پوستی اش را حس می کردم،

به دسته گل نرگسش نگاه کردم و به ورق قرص آقای میم که دست خودم بود،

هر دوی ما چیزی در دست داشتیم برای معشوق،

هر دو هم رنگ زردی داشت،از قضا موجب سلامتی هم بود،

ولی این کجا و آن کجا!

کاش دسته گل نرگس اش دوتا بود یکی را به من هدیه می داد! بس که دلم بوییدن نرگس ها را می خواست!

تمام شب سرم پر از عطر نرگس بو نکرده شد....

*****

دراز کشیدم توی رختخوابی که انداختم داخل پذیرایی،آهنگ "رقص رستاک"را بارها و بارها گوش می کنم،

خانه بسیار تمیز است،بوی قورمه سبزی که برای ناهار فردا بار گذاشتم خانه را برداشته،همه خوابیدند،امروز از آن روزها بود که کلی کار انجام دادم اما خسته نشدم،هربار یادم می افتاد فردا دوستم ناهار مهمان من است ته دلم ذوق می کردم مثل بچه ها،

دوستی که فقط یکسال همسایه بودیم اما روزهای خوبی با هم داشتیم،قبل از کرونا باهم باشگاه می رفتیم با بچه هایمان،بعد که حسابی کالری می سوزاندیم می رفتیم فلافلی و تا خرخره ساندویچ هایمان را پر می کردیم آنقدر می خندیدیم که یادمان می رفت به بچه ها غذا بدهیم!

من که روشنا را باردار شدم،هر روز از بوی وحشتناک خانه به خانه ی او پناه می بردم،زیر پتو می لرزیدم و او برایم چای و نبات می آورد،به زینا غذا می داد،نگاه نگرانش را هنوز یادم هست،

چقدر صبح ها با چشم های سرخ از گریه همدیگر را بغل می کردیم،

روزهای سخت قرنطینه با ماسک و الکل می رفتیم تو حیاط زیر باران بهار نسکافه می خوردیم تا دق نکنیم،

بعدتر ما از آن خانه رفتیم،حالا بعد از اینکه هر دو واکسن زدیم و یک دور کرونا گرفتیم فردا می آید خانه ی ما

ذوق زده ام....

*****

آقای میم و خواهرهایش گوشی آیفن آخرین مدل به دست دارند در مورد ارزهای دیجیتالی که خریدند حرف می زنند،

فقط نگاه شان می کنم قبل تر اینجور وقت ها کلافه و بی قرار می شدم،یکجور تله ی مقایسه،احساس بی لیاقتی،بی کفایتی و تبعیض،

اما حالا نه

با خودم حرف زدم تمام شب های هفته ی قبل را،

نه من جای آن ها هستم و نه قرار است مثل آن ها زندگی کنم،

حرف های مشاورم در سرم می چرخد:"خطای شناختی مقایسه کردن بیا بیرون،تعبیر و تفسیر نکن"

خودم را دوست دارم بیشتر از قبل....


روی دیگر من

این تصویر، امروز مرا درگیر خودش کرد،

انگار خود منم،

وقتی از ته دلم بیرون می آیم،از بین تمام نقش ها و مسولیت ها،

در صلحم با کرونا،با طبیعت با زندگی،

با هرآنچه برسرمن آمده،

می خوانم با آواز طبیعت،شاد و سرخوش....

نمی دانم قبلا گفته بودم یا نه،رنگ مورد علاقه ام صورتی و تم مورد علاقه ام گل ها هستند،هرچه گل داشته باشد

دردهای کهنه ی لعنتی

یکی از دوست های مجازی ام،بعد از دوتا دخترهمسن و سال زینا و روشنا،امروز سومین بچه اش سقط شد،

از صبح توی گروه از حال بد،درد و خونریزی اش می نویسد،

یاد خودم افتادم،وقتی داخل بخش زایمان باسرم در دست هرکس می آمد می گفت این بچه!اینجا چه می کند؟

وقتی اشک هایم بند نمی آمدند،وقتی تخت کناری ام درد زایمان طبیعی را با نفس های عمیق رد می کرد،

وقتی نیمه شب کورتاژ شدم و هربار بیدار می شدم گریه می کردم برای" او" که نمی دانستم آلان داخل کدام سطل آشغال گم شده..."او"یی که اگر قلبش از کار نمی افتاد مثل خودم متولد بهار بود،اولین خط دوم ام بی بی چک را به من هدیه داد،اولین حال تهوع مادرانه را...

در همان هفته های کوتاه چقدر برایش نامه نوشتم،چقدر درگیر حس مادرانه شدم برایش...

با درد و ترس من رفت،

هرچند آلان می فهمم که خیلی شلوغش کردم!خیلی گریه کردم،خیلی زیاد ترسیدم و ماه های زیادی عزادارش بودم،

این ها همه اش به خاطر سن کم ام بود،ناپختگی و فاجعه سازی هایی که داشتم....

دوشنبه ها با موری!!

صبح داشتم جرمگیر داخل روشویی می ریختم که یاد حال خوبم افتادم،سه سال پیش در اوج کابوس هایم،وقفه ای ایجاد شده بود،خانه ی دوستی،

فرصت شد زیر آفتاب زمستان با لیوان کاپوچینو دراز بکشم و کتاب سه شنبه ها با موری را بخوانم،آن هم در زمانی که زینا خانه ی مادربزرگش بود و من دغدغه ی او را نداشتم....

امروز بعد از تمییز کاری اساسی دیروز که جانم به لب رسید،کار خاصی نداشتم،پس صبحانه پن کیک درست کردم،جمع و جور معمول را انجام دادم،تا کلاس زینا شروع شد

عجیب بود کلاس هم ریتم آرامی داشت،آنقدر خوب بود که زینا برای اولین بار در این دوماه و ده روز بعد از کلاس مشق هایش را نوشت آن هم بدون هیچ غر زدنی!

مشق هایش هم خیلی کمتر از همیشه بود!

روشنا هم کاری به ما نداشت و با خودش و چوب شورهایش سرگرم بود!

یکی از دوستانم که همسایه طبقه یازدهم برای غروب دعوتم کرد خانه ی شان آن هم بعد از حدود پنج ماه که ندیدمش!

کیف بسیار شیکی دیدم که مادرم قرار شد برایم بخرد

آیا امروز را نباید ثبت کرد؟؟؟

رور جمعه ای که جمعه نیست

امروز پرکارتر از هر شنبه ای،اول صبحانه چیتان پیتان چیدم!برای آقای میم که در کل هفته فقط جمعه ها خانه است،بعد انبوه لباس های کثیف را دسته دسته کردم تا بشورم،

تکالیف زینا همه مانده بود برای امروز!دیروز از صبح تا آخر شب خانه نبودیم و همین یک روز خانه نبودن چقدر کارها را عقب می اندازد،

ناهار نداریم،روشنا آخ روشنا!

می رود و می آید کتاب ها را می ریزد،میز را خط خطی می کند،جامدادی زینا را بر می دارد،آب روی لباسش می ریزد،

دیشب خواب بدی دیدم،در همان خواب بد قول دادم نمازم را اول وقت بخوانم به کسی که صاحب حرم بود و من آنجا مضطر گریه می کردم،

گریه های از سر اضطرار را بارها و بارها تجربه کردم آن هم در همان حرم،ته دلم خالی می شود اصلا،

قرص هایی که تا سه روز پیش آنقدر خوب بودند حالا بهم نمی سازد و نباید بخورم،غم دوباره برگشته،

دلم فرار می خواهد،به اتاقی که مال خودم باشد،تنها باشم،بخزم زیر پتو و فیلم ببینم و روز جمعه فقط روز استراحتم باشد برای شنبه ای پرکار....

بعدا نوشت

 از اثرات نماز اول وقت شنیده و تجربه کرده بودم اما امروز جور دیگری همه چیز پیش رفت،هرچند هنوز کارها تمام نشده اما سبک پیش می رود مثل رقصیدن در زندگی نه کار سخت و سنگین.

محدثه عزیزم ممنونم از پیشنهاد تخم گشنیز داخل غذا،عالی بود عالی