نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

دوشنبه ها با موری!!

صبح داشتم جرمگیر داخل روشویی می ریختم که یاد حال خوبم افتادم،سه سال پیش در اوج کابوس هایم،وقفه ای ایجاد شده بود،خانه ی دوستی،

فرصت شد زیر آفتاب زمستان با لیوان کاپوچینو دراز بکشم و کتاب سه شنبه ها با موری را بخوانم،آن هم در زمانی که زینا خانه ی مادربزرگش بود و من دغدغه ی او را نداشتم....

امروز بعد از تمییز کاری اساسی دیروز که جانم به لب رسید،کار خاصی نداشتم،پس صبحانه پن کیک درست کردم،جمع و جور معمول را انجام دادم،تا کلاس زینا شروع شد

عجیب بود کلاس هم ریتم آرامی داشت،آنقدر خوب بود که زینا برای اولین بار در این دوماه و ده روز بعد از کلاس مشق هایش را نوشت آن هم بدون هیچ غر زدنی!

مشق هایش هم خیلی کمتر از همیشه بود!

روشنا هم کاری به ما نداشت و با خودش و چوب شورهایش سرگرم بود!

یکی از دوستانم که همسایه طبقه یازدهم برای غروب دعوتم کرد خانه ی شان آن هم بعد از حدود پنج ماه که ندیدمش!

کیف بسیار شیکی دیدم که مادرم قرار شد برایم بخرد

آیا امروز را نباید ثبت کرد؟؟؟

نظرات 4 + ارسال نظر
محدثه سه‌شنبه 9 آذر 1400 ساعت 14:30

بنظرم امروز باید طلا گرفت، ثبت کافی نیست

کاش بیشتر روزها اینجوری بود☹

نرگس سه‌شنبه 9 آذر 1400 ساعت 07:44 http://joqdebaroonkhorde.blogfa.com

خداروشکر که روز خوبی بوده ولی من فقط به این فکر کردم که فرزند بودن چه آسون مامان بودن چه سخته =)))
واقعا چه راحت تو هر سنی متناسب همون سن ریخت و پاش می کنیم و سر درس و مدرسه و دانشگاه جون به لب همه می رسونیم=)) تهش هم میگیم هرچی بوده جنم خودمون بوده =))
خودمو میگم
اصلا هم حواسم نیست ریخت و پاش بعد اینو کی جمع کرده؟! =))

نرگس جانم،هر دو سخت!فقط مادر بودن یک امتیاز دارد که انتخاب خودمون بوده و عشق عمیقی در جریان مثل یک دوپینگ!اما فرزند بودن نه

یاسی‌ترین دوشنبه 8 آذر 1400 ساعت 21:03 http://yasitarin.blog.ir

وای چقدر خوب
اینم روی خوش زندگی،
دوران مریضیتون یادته؟


چقدر دلم میخواست الان منم جایی با لیوانی از یک نوشیدنی گرم و دلچسب، بی‌دغدغه ولو بودم.
ولی گیسو رو پامه و آخرین تلاش‌هاش برای بیداری رو انجام میده. آلما هم کارتون میبینه فکر نمیکنم زودتر از ساعت ده بشه منهدمش کرد.

مونا من ساعت هفت و هشت غروب تا وقتی بچه‌ها بخوابن تو هپروتم انرژیم تموم میشه

آخ یاسی،چه روزهایی بود،گاهی از توان و صبر خودم شوکه میشم که چطور کرونا و مریضی روشنا رو باهم از سر گذروندم!
وای وای کاملا حق داری

آرامش دوشنبه 8 آذر 1400 ساعت 15:00 http://harim-e-del.blog.ir

همه‌ی لحظات این زندگی ارزش ثبت کردن دارن حتی اونایی که پر از غم و ناراحتی‌اند چون جزئی از همین زندگی‌اند :))

دقیقاااا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد