نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

شب نگار

آیا شبی بر من خواهد گذشت که آنقدر خسته و بی انرژی نباشم؟

آخرین شبی که همه کارها رو به راه بود،من انرژی داشتم و وقت خالی،شبی بود که فرداش روشنا یکدفعه ای دنیا آمد!!!یادم هست شب خوبی بود تصمیم داشتم کمی خرده خیاطی کنم....از آن شب نه ماه و دوهفته می گذرد....

روزنگار

دیروز بعد از ورزش فهمیدم به اندازه اول هفته شروع و انجام ورزش ها برایم سخت نیست،به خودم گفتم اگر روبه موت هم بودی!هییچ روزی ترکش نکن که شروع دوباره برای آدم  ورزش گریزی مثل تو خیلی سخت....اما نگم از دیشب که تا ساعت ۳صبح انگار بیدار بودم و هشت صبح روشنا بیدارم کرد....سرم انگار خالی خالی!مغزی در کار نیست...حالا که روشنا خوابید باید بخوابم!این هم از قول و قرارهای من با خودم

پ.ن:گاهی باید روند جاری را رها کرد

پ.ن:تگرگ می بارد با صدایی شبیه صدای طوفان

شب نگار

اینکه آقای میم از هفته ای چهار روز دور کاری،به هفته ای پنج روز! رسیده یعنی فقط هفته ای یک روز می رود سرکار،

از آسیب های کروناست به اعصاب و روان من!در کنار مدرسه نرفتن زینا و نگهداری از روشنا!!

یعنی آن روز می رسد که من در ساعت ده صبح با روشنا دوتایی در خانه باشیم؟؟

کرونااااا لعنت به تو....

روزنگار

کتابی هست به اسم "زندگی نزیسته خود را زندگی کن"

کامل نخواندم اما تا آنجا که خواندم گفته بود اگر تا قبل از سی سال طوری که دوست داشتیم زندگی نکنیم،بعد از سی سالگی به سراغش می رویم...گاهی حتی پدر مادرها زندگی نزیسته خودشان را به بچه هایشان تحمیل می کنند...از بیست و نه سالگی کم کم بی آنکه خودم را مجبور کنم به سمت زندگی نزیسته ام تغییر جهت دادم و حالا امروز موقع چرت بعد از صبحانه روشنا،

برای اولین بار به صدای"ادل" و "بیلی آیلیش"گوش کردم....جادوی صدایشان مرا گرفت....

شب نگار

گاهی آنقدر سرم شلوغ می شود که خودم را هم فراموش می کنم‌...مثل این روزها که در کنار روتین همیشه زندگی،دندان پزشکی بردن زینا،تایپ مقاله ی آقای میم،ورزش و پیاده روی هم اضافه شده...