ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
دلم میخواهد از مادری مرخصی بگیرم...از همسری هم،
بشوم یک دخترمجرد که در تاریک و روشن هوای به شدت ابری امروز،
بارانی و چکمه بپوشد،چتر بردارد بی هدف در خیابان ها بچرخد.
تمام این چند روز مریض داری کردم،نخوابیدم،استرس تب و تهوع داشتم،حالا که روشنا را بردیم دکتر و آمپول زد و دارو گرفته،
ناهار دم دستی به زینا دادم و داروی روشنا را هم به زور خوراندم،
بچه ها هر دو خوابیدند،من خوابم نبرد،
خانه خیلی بهم ریخته و یک کوه لباس و پتو باید بشورم.
زینا فردا امتحان دارد.
باید بلند بشوم خودم را بتکانم و ادامه بدهم....
دیروز حالم خوب نبود،روشنا هم تب داشت و هر دو بیحال کنار هم دراز کشیده بودیم،از آنجایی که من نمی توانم بیکار باشم و تازگی ها فهمیدم مکانسیم من برای فرار از درد،خیالبافی،
شروع کردم به خیالبافی...اینکه سه تا آرزوی من برآورده شده،اول ۲۰ کیلو وزن کم کردم،دوم گواهینامه گرفتم و یکجوری راننده ام که انگار از ۱۸ سالگی هر روز پشت فرمان بودم،در همسایگی خودمان یک خانه خریدم و اجاره دادم و با پولش ماشین خریدم و اجاره خانه می گیرم هم پول دارم و هم استقلال مالی..نگم چقدر خوشحال بودم داشتم وسایل جمع می کردم با پول خودم یک سفر تنها بروم پیش خواهر فرنگ نشین...اما یکدفعه به خودم آمدم دیدم این دقیقا شرایط دخترخاله ی من!
دختر خاله ام همه ی این ها را دارد حتی سفر اروپا هم رفته اما دوتا درد بزرگ دارد که درمان ندارند،اول اینکه خاله ام را سال هاست از دست دادیم و دوم دخترش که حالت های اوتیسم دارد،
واقعیت مثل سیلی به صورتم خورد...زندگی خیلی خیلی سخت...