نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

باران

دلم میخواهد از مادری مرخصی بگیرم...از همسری هم،

بشوم یک دخترمجرد که در تاریک و روشن هوای به شدت ابری امروز،

بارانی و چکمه بپوشد،چتر بردارد بی هدف در خیابان ها بچرخد.

تمام این چند روز مریض داری کردم،نخوابیدم،استرس تب و تهوع داشتم،حالا که روشنا را بردیم دکتر و آمپول زد و دارو گرفته،

ناهار دم دستی به زینا دادم و داروی روشنا را هم به زور خوراندم،

بچه ها هر دو خوابیدند،من خوابم نبرد،

خانه خیلی بهم ریخته و یک کوه لباس و پتو باید بشورم.

زینا فردا امتحان دارد.

باید بلند بشوم خودم را بتکانم و ادامه بدهم....

خیالبافی

دیروز حالم خوب نبود،روشنا هم تب داشت و هر دو بیحال کنار هم دراز کشیده بودیم،از آنجایی که من نمی توانم بیکار باشم و تازگی ها فهمیدم مکانسیم من برای فرار از درد،خیالبافی،

شروع کردم به خیالبافی...اینکه سه تا آرزوی من برآورده شده،اول ۲۰ کیلو وزن کم کردم،دوم گواهینامه گرفتم و یکجوری راننده ام که انگار از ۱۸ سالگی هر روز پشت فرمان بودم،در همسایگی خودمان یک خانه خریدم و اجاره دادم و با پولش ماشین خریدم و اجاره  خانه می گیرم هم پول دارم و هم استقلال مالی..نگم چقدر خوشحال بودم داشتم وسایل جمع می کردم با پول خودم یک سفر تنها بروم پیش خواهر فرنگ نشین...اما یکدفعه به خودم آمدم دیدم این دقیقا شرایط دخترخاله ی من!

دختر خاله ام همه ی این ها را دارد حتی سفر اروپا هم رفته اما دوتا درد بزرگ دارد که درمان ندارند،اول اینکه خاله ام را سال هاست از دست دادیم و دوم دخترش که حالت های اوتیسم دارد،

واقعیت مثل سیلی به صورتم خورد...زندگی خیلی خیلی سخت...