نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

من خوبم؟

خسته به نظر میرسم...هرچند از هفته قبل خیلی بهترم.

روتین خانه دوباره به حالت قبل برگشته،عصرها مشغول درس زینا و تمیزکاری و شام پختن هستم.

درس که نمی خوانم فشار کمتری حس می کنم،شب ها دیرتر میخوابم و صبح ها بعد از رفتن زینا یا می خوابم یا اینستا.گردی می کنم!

آقای میم سعی در تغییر دارد و تلاش هایش محسوس.

اوضاع خوب؟

به گمانم

من خوبم؟

خسته ام ولی لبخند به لب دارم.

ریکاوری

دیشب بعد مدت ها خوب خوابیدم،صبح آنقدر سرحال بودم که بعد رفتن زینا هرچه کردم خوابم نبرد،

بلیز آستین بلند سفید و دامن مخمل کبریتی آبی تیره  پوشیدم،موهایم را مرتب کردم،عطر زدم،قهوه دم کردم و رفتم سراغ تمیزکاری اتاق بچه ها!

درس خواندنم نمی آید،تا اول آذر به خودم فرصت دادم،انگار دارم ریکاوری می شوم...

آرامش

بعد از دوماه و بیست و چند روز تنش و غم

خصوصا این هفته که بسیار پرچالش بود،

دراز کشیدم روی تخت تا بخوابم،در حالیکه خانه تمیز،بچه ها شادند و آقای میم به نظر می رسد که سعی در بهبود اوضاع دارد،

تمام این سه روز بعد از آمدنم به خانه مریض بودم،پا درد ، سرماخوردگی و بدن درد.

انگار فراموشی گرفته باشم همه گذشته در غبار خاکستری فرو رفته...نمی دانم خوب یا بد.

روز ابری

باران می بارد...باران درست و حسابی،با رعد و برق و ابرهای درهم تنیده

خوابم نمی برد،دیشب هم خوابم نمی برد، حرف هایم پیش مشاور در سرم می پیچد،

تمام دیروز ترس داشتم،انگار کنار دره ای عمیق و سیاه راه می رفتم،

نمی دانم آقای میم چقدر همکاری می کند،چقدر اوضاع را درست می کند 

سعی می کنم امیدوار باشم...

هشت پا

انگار از کما در آمدم،در آغوش کشیده شدن ها،مهربانی ها،حرف ها و گفتگوهای خانواده ام و آقای میم را نمی فهمم!!!

با مشاور صحبت کردیم،مشکل همان مشکل همیشگی پانزده ساله بود،قرار شد آقای میم سرهشت پای غول پیکری که داشت من را خفه می کرد، با تراپی رفتن قطع کند.‌..