نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

باران

دلم میخواهد از مادری مرخصی بگیرم...از همسری هم،

بشوم یک دخترمجرد که در تاریک و روشن هوای به شدت ابری امروز،

بارانی و چکمه بپوشد،چتر بردارد بی هدف در خیابان ها بچرخد.

تمام این چند روز مریض داری کردم،نخوابیدم،استرس تب و تهوع داشتم،حالا که روشنا را بردیم دکتر و آمپول زد و دارو گرفته،

ناهار دم دستی به زینا دادم و داروی روشنا را هم به زور خوراندم،

بچه ها هر دو خوابیدند،من خوابم نبرد،

خانه خیلی بهم ریخته و یک کوه لباس و پتو باید بشورم.

زینا فردا امتحان دارد.

باید بلند بشوم خودم را بتکانم و ادامه بدهم....

نظرات 2 + ارسال نظر
فائزه یکشنبه 9 دی 1403 ساعت 16:44

میفهمم که مریضی بچه ها برای مادر چقدر میتونه فرسایشی باشه، خدا قوت…
این دوره بیماری‌های پشت هم ابتدای زمستون که تموم شد، وقتتون آزادتر میشه برای تکان‌های اساسی تر

ممنونم...

رضوان یکشنبه 9 دی 1403 ساعت 10:35 https://nachagh.blogsky.com/

آخی چه آرزویی!امیدوارم چرخش چرخ زندگی بر وفق مرادت نایل آید.چقدر حق را به تو میدم ولی...

متشکرم از درک شما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد