۵صبح بیدار شدم تا درس بخوانم،کمی درخانه چرخیدم با سردرد،در نهایت خوابیدم دوباره تا ساعت۹!
خانه از دیروز مرتب و من کار زیادی ندارم جز پختن ناهار،
دیروز بچه ها را بردم دکتر برای چکاب،با کوهی از ویتامین ها برگشتیم خانه،اولین اثر ویتامین بر روی روشنا این بود که دیشب زود خوابید و صبح تا۹خواب بود(امیدوارم همیشگی باشد)!
دامن شلواری خاکی رنگ لیننی پوشیدم که سه سال پیش با یک مانتو ست کرده بودم اما شلوار قد ۹۰بود و عملا نشد خیلی بپوشم!
بیخیال شدم و گذاشتم این تابستان لباس خانگی باشد که اتفاقا خیلی هم خنک و خوش استایل!
عصرتا شب بادتندی می وزد و ما نمی توانیم برویم دوچرخه سواری و من نگران فعالیت فیزیکی بچه ها هستم،شبیه شش ماه دوم سال حبس خانگی شدیم!
تابستان در راه وقت زیادی تا آزمون نمانده،خواستم یک برنامه ریزی مدون بخرم حدود ۵میلیون تومان!
به خودم اتکا می کنم و کانال های رایگان،امیدوارم امسال ارشد یا کانون را قبول بشوم.
*از پنجره کوه ها پیدا هستند با مختصر برف سفید روی قله،این هفته تیرماه شروع می شود و هنوز برف هست،باران می بارد آن هم رگبار.
*شاخص هوا را چک می کنم در شرایط ناسالم،ساعت هایی قرمز و حتی بنفش.آلودگی برای ازن هست،در گرمای سرظهر بیشتر می شود سعی میکنم ظهر تا عصر از خانه بیرون نرویم.
*آقای میم حال خوبی دارد،مثل همه ی مردها حال خوبش به جیبش وصل شده،دلم می خواهد این حال خوب،این حوصله داشتن برای من و بچه ها را تافت بزنم!
*چهارماه و بیست وشش روز برای آزمون وقت دارم،دقیقا روزی که می خواستم تولد۱۰ سالگی زینا را بگیرم آزمون دارم/:
یکی از کتاب هایی که خریدم،به خاطر عنوانش جذب شدم،سال هاست نسبت به خودم همین حس را دارم،اینکه در زمان اشتباه چیزی را می خواهم و هرگز هرآنچه خواستم در زمان خودش نبود!نمونه اش همین شاغل شدنم که با وجود بچه ها و آقای میم اشتباه از کار در آمد و نمی دانم چه مدت بعد دوباره می توانم شاغل بشوم.
زن درون قصه اما شبیه من نبود،داستان هم این نبود،درون مایه و جذابیت قصه شبیه کتابخانه نیمه شب بود و برای من حتی کمتر، طوری که گاهی پنج،شش صفحه نمی خواندم و می رفتم فصل جدید!
ولی خب کشش متوسطی داشت و من توانستم تمامش کنم.
سالی یکبار باغ لاکچری عمه ی عزیزم دعوت می شویم دور هم،این دورهم که میگم نهایت ۱۵ نفر هستیم،این روزها به حساب مهاجرت نوه ها با زینا و روشنا شدیم ۱۲ نفر.
بعد مادربزرگ و عمه و مادرم مرتب در گفتگوهایی هستند با نیش و کنایه!
یکجاهایی من پا می شدم می رفتم هوایی تازه کنم بیام!
چرا باید جمع فامیل حرف و هدفی جز حالگیری از هم نداشته باشند؟
حال امروزم،بعد از تولد روشنا هزاربار برایم تکرار شده،اینکه خانه آنقدر بهم ریخته که دوست دارم فرار کنم از همه چی!
دیروز عصر با آقای میم رفتیم مجلس ختم یکی از آشنایان،بچه ها هر دو خانه بودند و تنها،نزدیک غروب بود که برگشتیم به آقای میم گفتم بچه ها را ببریم کمی با ماشین بچرخند،قبول کرد،زینا هم خودش آماده شد و هم روشنا را حاضر کرد و هر دو آمدند و رفتیم پارک و کمی خرید و برگشتیم ساعت ۹شب بود،
بچه ها در نبود ما آنقدر ریخته بودند که جا نبود در خانه راه برویم!!!
من هم شب ها ساعت ۱۰خوابم می گیرد و توان کار ندارم کمی جمع و جور کردم و به عادت جدید شب های تابستان برای هر دو نفری یک کتاب خواندم و تقریبا غش کردم!
حالا این منم و کوه اسباب بازی و ظرف های شام و خریدهای دیروز،
دلم می خواست کاری نداشتم،بعد از خوردن یک لیوان قهوه می نشستم سر درس هایم و پنج ساعت کامل درس می خواندم،یا درس نداشتم و شماره دوزی تقویم تولد روشنا را می دوختم،یا کتابم را می خواندم!!!
یادم هست زینا شبیه روشنا نبود و آنقدر سریع خانه را بهم نمی ریخت در عوض روشنا اهل بازی با اسباب بازی هاست و طفلکی ها بعد سال ها از تنهایی در آمدند!!!