نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

ببر مرا به شام/آهسته آهسته

نشستم گوشه ی مسجد،روشنا روی پایم خوابیده،حس خالی بودن دارم،حس زنانی که تمام روز برای خواسته شان جنگیده اند،برای اینکه اتفاق بدی نیافتد تلاش کرده اند،برای  کنترل خشم خودشان انرژی مصرف کردند تا دعوای بدتری پیش نیاید،

اما حالا همه چیز برخلاف میل و خواسته شان به صورت ناخوشایندی پیش رفته،

خسته و غم زده گوشه ای نشسته اند و سعی می کنند بپذیرند هرآنچه برسرشان آمده،

شام غریبان برای من یعنی این.

چقدر شام غریبان ها در زندگی ام داشتم،شب های بلندی که باید با شمع کوچکی نورامید را در دلم روشن نگه می داشتم به امید فردای روشن صبوری و تدبیرم.

زیارت،لیاقت یا مسولیت؟

امسال سومین سالی که آقای میم عاشورا کربلاست و من امسال هم غمگینم مثل هرسال...

با خودم فکر می کنم شرط زیارت چیست؟

برای من مادر که می دانم گرمای هوا و شلوغی بی اندازه کربلا برای بچه هایم جز زحمت و بیماری فایده ای ندارد(به تفکرات مخالف احترام می گذارم اما این عقیده قلبی من است).

تنها گذاشتن شان پیش مادربزرگ ها هم هنوز زود است مخصوصا روشنا،

از این زیارت چشم می پوشم.

اما آقای میم می رود...بی هیچ دغدغه و مسولیتی 

حالا شرط زیارت رفتن و یا نرفتن چیست؟لیاقت؟سعادت یا بی مسولیتی؟؟؟؟

خانه باغ

من و خانه باغ بعد از هشت ماه

۱۷آبان

چهارماه 

فقط چهارماه زمان دارم برای تغییر آینده ام

چهارماه بعد همین روز آزمون دارم

داستان من و پدرم

من با مادرم راحت تر هستم،از پدرم خجالت می کشم،هرچند از این دسته پدرهای سخت گیر و عصبانی نیست اما همیشه بین ما یک حریم سنگین بوده،بیشتر سرکار بود و کمتر کنار ما،شیفت های طولانی می رفت تا من بتوانم مدرسه غیر انتفاعی بروم و همزمان با من خواهرم برود هنرستان و مادرم برود دانشگاه آزاد،

کمتر باهم صحبت می کردیم مثل بیشتر خانواده ها محور مادرم بود.

آخ که این دوبار که رفت بیمارستان،هرچه می دیدم نشان او را داشت،فهمیدم چقدر با این سکوت و نبودنش در زندگی ما پررنگ بوده،

روشنا عاشق پدرم هست،مثل بچه گربه بین دست و پاهایش میخزد و بوسش می کند،

تمام این روزها به خدا گفتم به خاطر روشنا بابام سلامت برگردد خانه،

خواهر آخری کنکور دارد،به خاطر کوچک بودن او،به خاطر بی خبری خواهرفرنگ نشین از بیماری پدرم،به خاطر اشک های مادر قوی من،به خاطر من،

کمتر درد بکشد،زود سرپا شود،لعنت به دکتری که بیماری اش را اشتباه تشخیص داد....

من دارم دق می کنم