ساعت هفت صبح...بعد از یک خواب چهارساعت پیوسته با انرژی! نشستم و روشنا را تاب میدهم تا بخوابد،
"زینا" کنار ما روی تختش خوابیده،آقای "میم" در اتاق را بسته و خواب خواب است،
زینا که همسن روشنا بود تمام شب روی پاهایم تکانش می دادم و نشسته می خوابیدم...خواب های عجیبی هم می دیدم،خوب یادم هست یک شب خواب دیدم کربلا هستم،درست زیر قبه،نور قرمز داخل ضریح و همهمه ی مردم هنوز یادم هست،یک شب هم ایوان نجف بودم،
آن موقع سر زینا خیلی بیشتر از امروز مذهبی بودم و دلم نازکتر بود و به اشاره ای می شکست.
اما حالا نه،دنیا برایم تغییر کرده،یکجورایی از آن آدم مذهبی غمگین سختگیر و جدی قبل زده شدم،
شاد و منعطف و لحظه نگر شدم،
هم دردهایم را می فهمم و هم شادی هایم را.
بیشتر در موردش می نویسم.
پ.ن: "زینا" دختر آبان ماهی شش ساله ی من و روشنا دختر مردادی من،زاده ی سال کرونا.
.