ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
دیشب تا از راه رسیدیم زینا با همان لباس های بیرون خوابید،کیف مدرسه اش را چیدم،مانتو شلوارش را آماده کردم،خوراکی و میوه را گذاشتم داخل کیف،
صبح بیدار شد همه چیز آماده بود
به ذهنم رسید کاش هنوز دست مادرانه ای بود تا کم و کاستی هایم را جبران می کرد.
بزرگ میشی دست ها ناپدید میشن…
دقیقااااا
درحالیکه آدم تا بعد مرگ هم به این دست ها احتیاج داره
اگه مامان دارید خدا براتون حفظش کنه ، خوش به حال زینا اتفاقا من دیروز بود فکر میکردن کاش مامانم بود مثلا و بدون دغدغه فندق رو میذاشتم پیشش و کارهامو میکردم و بعدم غذا حاضر و تازه کلی اصرار که تو بشین نمیخواد کار کنی
پسته عزیز،خدا مادرتون رو رحمت کند...وبلاگتون رو می خونم و خوشحالم برای فندق که مادر شاد و فعالی مثل شما داره
منم دقیقا خیلی وقتها این جمله به ذهنم می رسه ، یک دست منجی و معجزه گر
دقیقا....کاش بود