نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

دست مادرانه

دیشب تا از راه رسیدیم  زینا با همان لباس های بیرون خوابید،کیف مدرسه اش را چیدم،مانتو شلوارش را آماده کردم،خوراکی و میوه را گذاشتم داخل کیف،

صبح بیدار شد همه چیز آماده بود

به ذهنم رسید کاش هنوز دست مادرانه ای بود تا کم و کاستی هایم را جبران می کرد.

نظرات 3 + ارسال نظر
محدثه دوشنبه 8 اسفند 1401 ساعت 21:27

بزرگ میشی دست ها ناپدید میشن…

دقیقااااا
درحالیکه آدم تا بعد مرگ هم به این دست ها احتیاج داره

پسته یکشنبه 7 اسفند 1401 ساعت 22:12 http://94423.blogfa.com/

اگه مامان دارید خدا براتون حفظش کنه ، خوش به حال زینا اتفاقا من دیروز بود فکر میکردن کاش مامانم بود مثلا و بدون دغدغه فندق رو میذاشتم پیشش و کارهامو میکردم و بعدم غذا حاضر و تازه کلی اصرار که تو بشین نمیخواد کار کنی

پسته عزیز،خدا مادرتون رو رحمت کند...وبلاگتون رو می خونم و خوشحالم برای فندق که مادر شاد و فعالی مثل شما داره

رویا یکشنبه 7 اسفند 1401 ساعت 08:10 http://hezaran-harfenagofte.blogsky.com

منم دقیقا خیلی وقتها این جمله به ذهنم می رسه ، یک دست منجی و معجزه گر

دقیقا....کاش بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد