نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

چهارشنبه گل در گل!

آقای میم به اندازه چندماه خواروبار خریده،از در و دیوار آشپزخانه ظرف و کارتن و روغن و ...بالا می رود،دیشب تا شام را آماده کنم خیلی خسته شدم و  حوصله جابه جا کردن نداشتم،امیدم به امروز بود که رئیس بزرگ گفت احتمالا می رود شمال و دفتر تعطیل می شود.

صبح بیدار شدم نه تنها رئیس بزرگ دفتر را تعطیل نکرد کلاس آنلاین زینا هم افتاد ساعت۱ عصر!

از تصور حجم استرسی که تحمل می کرد آنقدر ناراحت شدم که به معلم پیام دادم و گفتم من نیستم و زینا تنها دچار استرس می شود.

حالا اگر قبول کند او را هم می برم خانه مادربزرگش تا با عمه جان بنشیند سرکلاس آنلاین.

دیروز با تمام سلول های بدنم حس می کردم به گفتگو با مشاورم احتیاج دارم.

نظرات 2 + ارسال نظر
محدثه پنج‌شنبه 21 دی 1402 ساعت 16:56

من حرف با مشاور رو بستم گذاشتم کنار…

من مثل یک اسفنج هی حرف ها و اتفاق ها رو جذب می کنم و چیزی نمیگم تا وقتش برسه برم پیش مشاورم...مشاور خوب خیلی کمیاب

نسترن جمعه 1 دی 1402 ساعت 17:37 http://second-house.blogfa.com/

حالا حالت چطوره رفیق؟

بهترمرفیق جان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد