آدم ها می توانند خیلی دلنشین باشند،
دوست خواهرفرنگ نشین اسمش به معنای گل بود با تلفظ خاص خودشان ،با چشم های سبز_آبی و موهای بلندش که حنا گذاشته و خوشرنگ بود،کلاس زبان فارسی رفته و تلاش می کرد با ما فارسی صحبت کند! خیلی بامزه بود یکبار یک جمله طولانی با واژه های سخت را به فارسی گفت کلی تشویقش کردیم!!!!
برای همه ما سوغات آورده بود
من هم به پیشنهاد خواهرفرنگ نشین یکی از کیف های دست دوز گلدوزی شده ام را به او هدیه دادم واقعا خوشحال شد
اولین برخورد من با یک خارجی جالب بود،فارسی صحبت می کرد من انگلیسی جواب می دادم!
بعد کم کم فارسی و انگلیسی و با کمک خواهرفرنگ نشین که ترجمه می کرد،گفتگو کردیم.
اگر می توانستم راه بروم و بچه ها کوچک نبودند حتما امروز همراه تهران گردی شان می شدم
ولی حیف تا پارسال بچه ها کوچک بودند و نمیشد جایی گذاشت امسال پام هم اضافه شده!
پ.ن:زندگی سخت،مشکلات هستند اما آزادی و استقلال مالی مثل دو تا ریه هستند برای نفس کشیدن،سال هاست حس می کنم دوتا دست قوی روی گلوی من هستند، به سختی نفس می کشم....
پ.ن:زینا امروز برای آشنایی با معلم و گرفتن کتاب به مدرسه رفت ،دیشب باران بارید و هوا هم خنک شد،پاییز در راه است...
این روزها سرحال نیستم...بیشتر ساکتم و میل سخنم نیست
مسئله پام و محروم شدنم از راه رفتن،باشگاه رفتن،آزادی عملی که گرفته شده(برای هربار رفتن به خانه مادرم باید کسی با ماشین بیاید دنبال من در حالیکه فقط ۱۰ دقیقه پیاده روی راه هست)نگرانی عمل و نقاهت،
آزمونم که نزدیک و نزدیکتر می شود و من هنوز نتواستم تمام کتاب ها را بخوانم
زندگی ام و دغدغه هایش(وقتش بود با مشاورم حرف می زدم که نشد)
آنقدر مغز من را پر کردند که دارد لبریز می شود
دیشب با رئیس بزرگ و خواهرفرنگ نشین رفتیم کافه
از سکوت و غم من شاکی بودند!
گفتند و گفتند و گفتند
از سختی های زندگی،از جنگیدن ها،از نترسیدن ها
من حتی آنجا هم جز دوسه جمله ای حرف نزدم
حرف هایشان از مهربانی بود اما من جور دیگری می خواهم زندگی کنم
از جنگیدن می ترسم،از اینکه بی سلاح به جنگ همه چیز بروم می ترسم
اعتقاد دارم بسیاری از مشکلات را خودمان می سازیم،با اشتباهات خودمان
با کمترین اشتباه می توان زندگی کرد،زندگی پیست رقص نه میدان جنگ
اینکه من ساکتم،اینکه من غمگینم اینکه به قول رئیس بزرگ ویترین ندارم
به خاطر زندگی در کردن در بدترین ورژن خودم هست
به خاطر زندگی کردن در شرایطی که دوستش ندارم
به خاطر از دست دادن های مکرری هست که دچارش هستم( از دست دادن کار و استقلال مالی ،سلامتم و باشگاه)
این روزها من در پیله ام،تحت فشارم،زشتم،ساکتم
اما روزگار پیله بودن برای هیچ پروانه ای ابدی نیست...
امروز می شود چهارسال که در این وبلاگ می نویسم.
از اینکه از کانال (با وجود تمام خوبی هایی که داشت) به وبلاگم برگشتم،خوشحالم.
کانال یکجور برون گرایی مجازی بود و من هم درونگرام و هم انزوا طلب!
پارسال تا امسال خیلی چالش داشتم شبیه نقاشی خط خطی بود،
چهارسال تلاش می کنم حال خوبی داشته باشم،اما یکجور ترمز روانی سنگین مانع حرکت من می شود.
فکر می کنم امسال با قبولی آزمون ها حال بهتری داشته باشم
گاهی به این بیت فکر می کنم:
صَفای گوشهٔ آرامِ آشیان چون هست
نِگَه دار و به آرایشِ قَفَس مَفُروش
بشوم مادرخانه داری که اهل گلدوزی و خیاطی است و با بچه ها و کارِخانه مشغول،بی دغدغه،بی هیاهو
اما به چهل سالگی ام در این دنیای مدرن فکر می کنم بی دستاورد،بدون استقلال مالی،حس بدی پیدا می کنم.
هر روز امیدم به قبولی آزمون کم و کمتر می شود اما باید آنقدر بخوانم تا بالاخره قبول بشوم.
امسال سال تلاش بود برایم،سال دستاوردهایی که برای سی چهل سال بعد.
یک پترن شماره دوزی پیدا کردم حال و هوای پاییزی دارد،آنقدر دلم می خواست وقت خالی داشتم می دوختمش!
از جعبه وسایل دوخت و دوزم یک کیف گلدوزی پیدا کردم که از دوخت گل ها تا دوخت خود کیف کار دست خودم بود
خواهرفرنگ نشین گفت هدیه بدهم به دوست فرنگی اش که شنبه می آید ایران.
نمی دانم چرا فکر می کنم تشخیص دکتر اشتباه بود!
هیچ کدام از علائمی که نت نوشته را ندارم
فقط حس چندشی دارم!
حس میکنم تمام مفاصل و بند و نخ!های داخل زانوم پاره و وِل شده!!!!
برای ۷مهر دکتر دیگری وقت گرفتم،آقای میم هم قرار شد عکس و mri را به دکترهای دیگر نشان بدهد
من زیر بار عمل نمی روم!
دکتر ارتوپد با قیافه ی درهم بهم گفت" زدی زانو رو پوکوندی!
رباط،مینیسک و تاندون زانوت پاره شده عمل میخواد"
گفت به خاطر وزنت،تا وزنت پایین نیاد نمیشه عمل کرد.
شوکه شدم و هزارتا حرف توی سرم می چرخه
حداقل چند تا هم باشگاهی با وزن بالاتر از من دارند ورزش می کنند تا لاغر کنند
با سن بیشتر از من،وزن بیشتر،ورزش سنگین تر.