بعد از چند روز،امروز تا عصر خانه هستم
خواهرفرنگ نشین بیماری پدرم را فهمید و پیگیر شد تا باهم بروند دکتر برای چکاب های قبل از پیوند.
حالا امروز باهم می روند بیمارستان.
عصر وقت ارتوپد دارم،
این روزها آنقدر فکرم مشغول که سرنخ حرف زدن از دستم در رفته و چندبار خواهر فرنگ نشین گفت چرا آنقدر ساکت شدی!
به مشاورم احتیاج دارم!!!!
بعد از شش روز غم انگیز امروز خیلی بهترم...حتی می توانم عادی راه بروم
مثل یک معجزه است
تصمیم گرفتم خانه را مرتب کنم،به خودم برسم،یک لاک خوشرنگ بزنم،روشنا را حمام کنم
لباس برداریم و شب برویم خانه مادرم که فردا صبح خواهرفرنگ نشین می آید!((:
حتی به سرم زد بروم فرودگاه اما هنوز دو دل هستم.
وقتی آرشیو وبلاگ را می خوانم اصلا دلم نمی خواهد به تابستان ۱۴۰۰ بروم،به خاطر دوماه بیماری کرونا و بیماری روشنا
شهریور پارسال را هم دوست ندارم به خاطر از پوشک گرفتن روشنا خیلی اذیت شدم
احتمالا سال بعد شهریور امسال را هم دوست نخواهم داشت به خاطر زندگی در بدترین ورژن خودم
امروز بهترم؟
نمی دانم
صبح بیدار شدم درس بخوانم حال بهتری داشتم
آدم به دردها هم عادت می کند،در همان اوضاع بد،یک مجالی برای نفس کشیدن هم پیدا می شود
از دست دادن جلسه مشاورم وقتی خیلی خیلی بهش نیاز داشتم واقعا سخت بود
خواهرفرنگ نشین یک شنبه می آید و من نمی توانم به فرودگاه بروم،واقعا غمگینم می کند،تصمیم داشتم با مترو باهم برویم انقلاب کافه!احتمالا این هم نشود.
این حبس خانگی با اینکه باعث بهتر شدن زانو ام شده،روحیه ام را حسابی بهم ریخته
پ.ن:اینجا بهتر می توانم از ناراحتی هایم بگویم
برای من درونگرا که از قضاوت و نگاه دیگران حس خوبی نمی گیرم،کانال خیلی شیشه ای بود
هرچند خیلی بیشتر از وبلاگ دم دست بود و سرزندگی بیشتری داشت....