نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

یکشنبه

انگار ابرهای تیره از روی سرم رفتند کنار!

خورشید با تمام قدرت می تابد تا من دوباره بلند بشوم و بیافتم به جان زندگی.

تمام دیروز خواب بودم،فکر و خیال و استرس فلجم کرده بود.

قرار بود به پیشنهاد مشاورم(این نسخه برای هرکسی قابلیت استفاده ندارد)،بروم خانه مادرآقای میم و از این یکسال اخیر،خصوصا ۴،۵ماهی که گذشت بگویم(مشکلات مالی و شغلی).

بیشتر از چیزی که فکر می کردم شرمنده و درهم شدند.

مادرم هم که استاد سر زیر برف کردن هست،از زیر تپه برفی که سرش را  توی آن کرده بود بیرون کشیدم!

آلان خیلی حس خوبی دارم...انگار از بندهایی که من را می کشیدند عقب نجات پیدا کردم،بعد از روزها مغزم آماده درس خواندن شده،شادم،حس سبکی دارم و پیشنهاد می کنم به وقتش حرف هایتان را بزنید

باور کنید با صبوری و تحمل،  آدم های مهم زندگی تان قدر شما را نمی دانند،به اشتباه می افتند که چه زندگی خوبی برای شما ساخته اند که آنقدر راضی هستید!


نظرات 6 + ارسال نظر
محبوب حبیب دوشنبه 7 آبان 1403 ساعت 18:08

آهان. پس پله پله برنامه دارید.

ما رو هم در جریان بگذارید.

من هیچ وقت چیزی به خانواده ها نمیگم. چون می بینم درست نمی کنند که. فقط بدتر میکنند


ببینم مشاور شما چرا نظر برعکس داره

شرایط کاملا استثنایی...

محبوب حبیب یکشنبه 6 آبان 1403 ساعت 20:57

من نفهمیدم به مادر و مادر آقای میم گفتی که فقط بدانند زندگی شما گل و بلبل نیست؟
همین؟

پله اول اقدامات بعدی

مونا یکشنبه 6 آبان 1403 ساعت 15:56

سلام
خوبی؟
آفرین.شهامت پیدا کردی و حرفت رو زدی,امیدوارم این حرکت شروع تغییرات خوب برای زندگیت باشه

سلام هم اسم عزیز
ممنونم

ویرگول یکشنبه 6 آبان 1403 ساعت 14:08 http://Haroz.blogsky.com

دخترم یه دفعه جنجال به پا کردی که بزن دست قشنگ رو
بامداد خمار رو خوندی؟ دایه یه جا به محبوبه می گه: نجابت زیادی کثافته. و الحق که درست گفته. صبوری که می کنی بعضی ها رو توهم بر می داره

طوفان المونا به پا کردم
ویرگول عزیزم سکوت رو هم امتحان کردم واقعا اثری نداشت
چه قشنگ گفته دایه

نسترن یکشنبه 6 آبان 1403 ساعت 10:02 http://second-house.blogfa.com/

کاملا باهات موافقم... آدم باید حرفهاش رو بزنه...
البته که گاهی هم کسی گوش نمیده ، مثلا من دیروز تا شروع کردم از مشکل اخیرم به مادرم بگم گفت "باشه سلام برسون" و من فهمیدم حوصله ندارد... قلبم فشرده شد ... آمد توی ذهنم تا بگویم آشی ست که تو برایم پختی، اما خداحافظی کردم و گفتم خودم بیرون میکشمت نسترن...

مادر من هم همین ...ولی من گفتم،اتفاقا گفتم اشی که تو برام پختی و ده بار گفتم به ازای تمام سال هایی که نگفته بودم...حداقل اینجوری شاید یکبار یک لحظه به حرف من فکر کرد هرچند گذشته هرگز برنمی گرده
جمله آخرت جمله من به خودم

مامان چیچیلاس یکشنبه 6 آبان 1403 ساعت 09:18 https://mamachichi.blogsky.com/

تکبیررررر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد