نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

روزنگار دوم

ساعت ۱۲ ظهر،بچه ها هر دو خوابیدند،دیشب آنقدر خسته بودم که نشد بنویسم.

دیروز رفتم خانه ی مامان،اتاق خواهر کوچیک،اتاق سفید با حاشیه های صورتی،لوستر سفید با کلاهک های صورتی،تخت و میز سفید با رو تختی صورتی،کتابخانه پر از کتاب...

رویای نوجوانی من،

داشتن یک اتاق برای خودم بود،که کتابخانه بزرگ و میزتحریر و چراغ مطالعه داشته باشم،فقط کتاب بخوانم و بنویسم،

اتاق مان مشترک بود با خواهر وسطی،سهم من یک کمد کوچک تک بود که وقتی بازش می کردم به در کمد پوستر حاج همت زده بودم و کتاب ها و دفترچه هایم درونش بود،حس مالکیتم را دوست داشتم،گاهی دلم می خواست درون کمد جا می شدم،

ازدواج که کردم کل خانه مثلا در اختیار من بود،اما جای من در اتاق دومی خانه بود با میزکامپیوتر و کتابخانه و میز تحریر طلبگی که برای درس های دانشگاه خریده بودم

صبح بعد از انجام دادن کارهای خانه می رفتم داخل اتاق و غروب که بیرون می آمدم همه جا تاریک بود،

بعد که زینا دنیا آمد هم اتاقم را از دست دادم و هم فرصت و فراغت کتاب خواندن را.

خانه که خریدیم کمد دیواری های بزرگی داشت،سهم من در اتاق زینا شد یک طبقه عمیق پر از کتاب و دفتر،

حالا دوباره دلخوشی های کمدانه!من برگشته بود،

اما پارسال همه کتاب ها را کارتن کردم و گذاشتم انباری،

با وجود روشنا اتاق به همه طبقه ها احتیاج داشت و من هم زمان و تمرکز خواندن کتاب هایی که انتخاب کرده بودم، نداشتم،

دلم هنوز همان اتاق تنها را می خواهد که با فراغت و بی مسولیتی یک دختر ۱۸،۱۹ساله دراز بکشم روی تخت و کتاب بخوانم...

روزنگار اول

ساعت هفت صبح...بعد از یک خواب چهارساعت پیوسته با انرژی! نشستم و روشنا را تاب میدهم تا بخوابد،

"زینا" کنار ما روی تختش خوابیده،آقای "میم" در اتاق را بسته و خواب خواب است،

زینا که همسن روشنا بود تمام شب روی پاهایم تکانش می دادم و نشسته می خوابیدم...خواب های عجیبی هم می دیدم،خوب یادم هست یک شب خواب دیدم کربلا هستم،درست زیر قبه،نور قرمز داخل ضریح و همهمه ی مردم هنوز یادم هست،یک شب هم ایوان نجف بودم،

آن موقع سر زینا خیلی بیشتر از امروز مذهبی بودم و دلم نازکتر بود و به اشاره ای می شکست.

اما حالا نه،دنیا برایم تغییر کرده،یکجورایی از آن آدم مذهبی غمگین سختگیر و جدی قبل زده شدم،

شاد و منعطف و لحظه نگر شدم،

هم دردهایم را می فهمم و هم شادی هایم را.

بیشتر در موردش می نویسم.

پ.ن:  "زینا" دختر آبان ماهی  شش ساله ی من  و روشنا دختر مردادی من،زاده ی سال کرونا.

.

شب نگار اول

چشم هایم از بی خوابی می سوزد،

پاهایم بی حس شده از وزن" روشنا"که روی  پایم خوابیده...

اما دوست داشتم جایی از حال  و احوال تکرار نشدنی این روزهایم بنویسم.

چهل و چند روز است که دوباره مادر شدم و گذر ساعت هایم را در چالش ها،تلاش ها و دوندگی هایم نمی فهمم.

فقط شب که همه خوابیدند مونای درونم بیدار می شود با میل زیاد به نوشتن.

این شد که بعد از ده سال به وبلاگ نویسی برگشتم!

پ.ن:من عاشق نوشتنم❤