نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

شب نگار

جمله "دوباره گرفت"!

یعنی بعد از گذارندن چندساعت خوب و معمولی،یکدفعه لرز و بدن درد شروع می شود و من می خزم زیر پتو و از کار می افتم!

***

شب ها که کنار بچه ها می خوابم از فکر اینکه در این اتاق چندمتری سه نفر مبتلا به کرونای دلتا خوابیدند مو به تنم سیخ می شود!

***

هفته ی دوم آغاز شده...

شب نگار

کنار زینا دراز کشیدم،بعد از کلی وقت دوتایی باهم کمی وقت گذارندیم،

بغلش کردم،پشتش را خاراندم،گفت بازویش را نوازش کنم،

معمولا این اندازه از نزدیک شدن را دوست ندارد،

آقای میم اولین سال هیات نرفتن را با دیدن مجازی هیات ها دارد سر می کند،لباس مشکی که به نیت امسال خریده بود موقع نماز پوشید،دلم یکجوری شد،

شاید من اگر اینچنین برنامه ام بهم می ریخت بیشتر بی قراری می کردم.

امسال سیزدهمین محرمی است که باهم هستیم،تنها محرمی که او خانه است،که من دهه ی اول او را می بینم،

من برعکس او از اول اهل هیات نبودم،اما امسال همین که انگار ممنوع به رفتن هستم،حتی گوشه ی خیابان هم نمی توانم بروم بایستم به تماشا،دلم نازک شده،

دیروز غروب حال جسمی ام خیلی بد بود،افتاده بودم گوشه ای و بغضم ترکید،بعد مدت ها هق هق گریه کردم،پارچه سیاهی ها را آقای میم زد،هرسال خودم می زدم ولی آنقدر هر دو بدحال بودیم نشد اتو بزنیم ،همان طور با خط تا کمی ناموزون زد به دیوار،

دهه اول محرم امسال عجیب ترین محرم ما خواهد بود....

شب نگار

حالم هیچ خوب نیست...حال روانی ام را می گویم،اوضاع کرونا آنقدر بهم ریخته و سیاه شده که تمام شدن یا نشدن قرنطینه برای ما هیچ فرقی ندارد،در هر صورت قرنطینه هستیم شاید تا پایان تابستان...

***

مادر همسر امروز علائم داشتند،تب و لرز،بعد از پنج روز که ما خوشحال بودیم روشنا مبتلایشان نکرده،کرونا گرفتند،خیلی خیلی ناراحت شدیم،امیدوارم سبک رد کنند...

***

زینا دیگر صبرش تمام شده،حوصله اش سر می رود،غروب که می شود، خانه می گیردش،می نشیند به گریه و زاری،حق دارد من هم مثل او دلم کمی راه رفتن در بیرون خانه می خواهد،کمی پیاده روی،خرید از میوه فروشی و سوپرمارکت،دیدن آدم ها،پارک رفتن،کمی زندگی معمولی می خواهم...

***

روشنا هم انگار خسته شده،بی قرار و جیغ جیغو،دنبال این است ما چه دستمان می گیریم با جیغ از ما بگیرد،او هم کمی کالسکه سواری می خواهد،می دانم اما چه کنم می ترسم در خنکای دم غروب بیرون برویم،خواندم ما در هوای آزاد هم ناقل هستیم...

***

آقای میم دوهفته قبل برای اینکه دهه ی اول محرم در آشپزخانه باشد برای مناطق محروم غذا بپزند،آنقدر ذوق داشت که رفت شلوار و پیراهن مشکی خرید اما حالا تا شب تاسوعا باید در قرنطنیه باشیم،این اولین دهه ی محرم عمرش می شود که هیات نمی رود،غمگین است،از بهم خوردن برنامه هایش...

***

آقای میم می گوید برویم با ماشین در محوطه ای که قرار است مراسم محرم بگیرند نیم ساعتی روضه گوش کنیم و برگردیم،اما من قبول نمی کنم،زینا دلش به سینه زدن در بین بچه ها و بدو بدوهایش خوش است،اگر ببیند بیرون بچه ها هستند و او حبس در ماشین دلش می شکند،روشنا هم بچه ی در ماشین ماندن نیست،به اومی گویم خودت تنها برو،دلم کمی می گیرد...

***

خسته ام،خسته از بیماری ،مریض داری و استرس هایش،خسته از اوضاع آشفته ی بیرون خانه که انگار هیولای سیاهی دارد تک تک ما را می خورد،دلم حتی هیجان و امیدواری اسفند نود و هشت را می خواهد!فکر می کردیم همه چیز همین چندماه است و تمام،حالا حتی با واکسن زدن هم تمام نمی شود انگار....

***

از صبح فقط سریال دیده ایم،من اما بین سریال دیدن لباس شستم،لباس تا کردم،آشپزخانه را تمییز کردم،ناهار و شام پختم،برای بچه ها عصاره گوشت گذاشتم،سه دور ماشین ظرفشور را زدم و خالی کردم،نیمچه جارویی زدم،بچه ها فقط جیغ زدند،گریه کردند،فیلم ها فقط بدبختی و درد بوده،داد و بیداد بوده،

آخر شب طاقتم تمام شد،هر دو را آوردم داخل اتاق خواب خودمان که هرچهارتا شب همان جا می خوابیم،قصه شب گذاشتم،صدای آرامش در اتاق پخش شد،روشنا هنوز جیغ می زد،زینا سرش را گذاشت روی پای من،نوازش اش کردم،روشنا کمی آرام گرفت،با هم سه تایی با صدای آرام پوف کردیم!روشنا خندید،قصه اول که تمام شد روشنا دیگر جیغ نمی زد،زینا هم آرام شده بود،لالایی را آنقدر تکرار کردم تا هر دو خوابیدند...

***

من ظاهرا خوبم،علائم ندارم،دردها رفته،توانم برگشته،باید فکری به حال این اوضاع نابسامان بچه ها بکنم،کاش بشود فردا اتاق شان را باهم تمییز کنیم،با زینا که عاشق برنامه نوشتن است یک برنامه بنویسیم،ورزش کنیم باهم،فیلم ببینیم،بازی کنیم با روشنا سه تایی،

کرونا فقط یک ویروس خطرناک است،زندگی از این ویروس ها زیاد دارد،از این بهم خوردن برنامه ها،از این حبس آرزوها،

از راه دیگری به آرزوهایمان می رسیم....



شب نگار کرونایی طولانی

به اندازه هزارسال گذشته این چند روز

حال مسافری را دارم که از یک دور،گرد زمین چرخیدن!برگشته خانه،

توانسته شب مسواک بزند،موهایش را مرتب ببافد،لباس خواب بپوشد و برود بچه ها را بخواباند!

چقدر توانایی داشتم من!

این ساعت ها هربار برچسب کرونا را به خودم می زنم،جریان برق خفیفی مرا در برمی گیرد،آنقدر همه چیز ناگهانی،پراسترس و هچل هفت!رخ داد که من باور نمی کنم به ساحل امن رسیدم،منتظرم یکدفعه خفه بشوم و بروم ذیل آمار فوتی ها یا بستری های فردا!

از همان اول تصورم بود کرونا گرفتن برای من با دوتا بچه،مخصوصا روشنای کوچک بسیاااار سخت است،می دانستم تنها راه نجات من بستری شدن در بیمارستان است که دور از بچه ها باشم،

کمی که گذشت به اینکه در یک اتاق قرنطینه بشوم و آقای میم مسولیت تمام و کمال را در برگیرد هم راضی شدم،

اما هرگز فکرش را نمی کردم هرچهارنفر،همزمان کرونا بگیریم!

آن هم با حال بد،مخصوصا روشنا با تب نزدیک چهل درجه که من هرگز چنین تبی حتی در دوران مریضی های سنگین زینا ندیده بودم...

مادرآقای میم روشنا را دو روزی نگه داشتند تا من بتوانم خودم را جمع و جور کنم،این دوری هم خوب بود و هم استرس زا ،نکند روشنا ناقل باشد،

می افتادم گوشه ی خانه،خوابم می برد،زینا بیدارم می کرد،بدنم می لرزید،دوباره به زور بلند می شدم به آقای میم چیزی برای خوردن می دادم،به زینا که پای تی وی خوابیده بود می رسیدم،دوباره لرز،بدن درد و...

وقتی سی تی ریه به دست چشم دوخته بودم به پزشک اورژانس،اگر آن همه آدم نبود از چشم های من تمام دلهره ها و غم هایم را می دید،نگران آقای میم بودم با آن بیماری زمینه ای که داشت،

حال آقای میم بد می شد،من بهتر می شدم،او بهتر می شد من می افتادم!

زینا بعد از دو روز دیگر تب نکرد و از بی حالی بیرون آمد،روشنا اما آنچنان چشم هایش پف کرده و سیاه شده که هنوز هم مثل قبل نیست،

گوشه ی کابینت پر شده از دارو،یک گوشه کنار سماور لیمو ترش و عسل و انواع دمنوش ها،

راستش ما هنوز درگیری ریه پیدا نکردیم،شاید چون زود رفتیم،سطح اکسیژن خون مان هم خوب است،امروز بدن دردها کمتر شد و توانستیم با کلی ضعف و حال بد،خانه را جارو کنیم تا روشنا بیش از این آشغال!نخورد!!!

دوران سختی بود،دو روز تمام فقط دکتر و آزمایشگاه و بیمارستان بودیم،هم برای خودمان و هم بچه ها،آن هم در  بلبشوی این روزها که وحشتناک است،

هنوز هم نمی دانیم چطور مبتلا شدیم!

ولی کرونا غیر از مشکلات جسمی اش،آنچنان همه چیز را تلخ و بی مزه می کند که من دوست داشتم مردمان خوشحال در پاساژ و رستوران و خیابان ها را جمع کنم بفرستم خانه ی شان!هیچ چیز ارزش این بیماری را ندارد هرچند خود ما تا همین چندهفته پیش جز همین مردم بودیم،ماه بعد هم احتمالا همین خواهیم شد،

کرونا گرد سیاهی همراه خود دارد با اینکه من قبلا در یکی دوبار آنفولانزای شدید همین حالت ها را تجربه کرده بودم اما این چنین تلخ و سیاه نبود...


روزنگار

چشمام و سرم پر از دانه های فلفل انگار

بدن درد تمام شد و من امروز توانستم ناهار بپزم،

روشنای کوچکم جدا از من خانه مادربزرگش درمان می شود،دکتر توصیه کرده دور از ما باشد تا بدتر نشود،

زینا اما پرانرژی و پرحرف از حوصله ی ما خارج شده،

دنبال دکتر عفونی هستیم از صبح،هرکس را که می بینم با ظاهرسالم سی تی ریه به دست می رود و می آید،

اما آقای میم واقعا ظاهر مچاله و درهم رفته ای دارد،درد جانش را گرفته،

کرونا تا اینجای کار برای من به اندازه ی آنفولانزای سنگین و مسمومیت تابستانه باهم بود،

نگرانم برای روشنا و آقای میم....