ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
به اندازه هزارسال گذشته این چند روز
حال مسافری را دارم که از یک دور،گرد زمین چرخیدن!برگشته خانه،
توانسته شب مسواک بزند،موهایش را مرتب ببافد،لباس خواب بپوشد و برود بچه ها را بخواباند!
چقدر توانایی داشتم من!
این ساعت ها هربار برچسب کرونا را به خودم می زنم،جریان برق خفیفی مرا در برمی گیرد،آنقدر همه چیز ناگهانی،پراسترس و هچل هفت!رخ داد که من باور نمی کنم به ساحل امن رسیدم،منتظرم یکدفعه خفه بشوم و بروم ذیل آمار فوتی ها یا بستری های فردا!
از همان اول تصورم بود کرونا گرفتن برای من با دوتا بچه،مخصوصا روشنای کوچک بسیاااار سخت است،می دانستم تنها راه نجات من بستری شدن در بیمارستان است که دور از بچه ها باشم،
کمی که گذشت به اینکه در یک اتاق قرنطینه بشوم و آقای میم مسولیت تمام و کمال را در برگیرد هم راضی شدم،
اما هرگز فکرش را نمی کردم هرچهارنفر،همزمان کرونا بگیریم!
آن هم با حال بد،مخصوصا روشنا با تب نزدیک چهل درجه که من هرگز چنین تبی حتی در دوران مریضی های سنگین زینا ندیده بودم...
مادرآقای میم روشنا را دو روزی نگه داشتند تا من بتوانم خودم را جمع و جور کنم،این دوری هم خوب بود و هم استرس زا ،نکند روشنا ناقل باشد،
می افتادم گوشه ی خانه،خوابم می برد،زینا بیدارم می کرد،بدنم می لرزید،دوباره به زور بلند می شدم به آقای میم چیزی برای خوردن می دادم،به زینا که پای تی وی خوابیده بود می رسیدم،دوباره لرز،بدن درد و...
وقتی سی تی ریه به دست چشم دوخته بودم به پزشک اورژانس،اگر آن همه آدم نبود از چشم های من تمام دلهره ها و غم هایم را می دید،نگران آقای میم بودم با آن بیماری زمینه ای که داشت،
حال آقای میم بد می شد،من بهتر می شدم،او بهتر می شد من می افتادم!
زینا بعد از دو روز دیگر تب نکرد و از بی حالی بیرون آمد،روشنا اما آنچنان چشم هایش پف کرده و سیاه شده که هنوز هم مثل قبل نیست،
گوشه ی کابینت پر شده از دارو،یک گوشه کنار سماور لیمو ترش و عسل و انواع دمنوش ها،
راستش ما هنوز درگیری ریه پیدا نکردیم،شاید چون زود رفتیم،سطح اکسیژن خون مان هم خوب است،امروز بدن دردها کمتر شد و توانستیم با کلی ضعف و حال بد،خانه را جارو کنیم تا روشنا بیش از این آشغال!نخورد!!!
دوران سختی بود،دو روز تمام فقط دکتر و آزمایشگاه و بیمارستان بودیم،هم برای خودمان و هم بچه ها،آن هم در بلبشوی این روزها که وحشتناک است،
هنوز هم نمی دانیم چطور مبتلا شدیم!
ولی کرونا غیر از مشکلات جسمی اش،آنچنان همه چیز را تلخ و بی مزه می کند که من دوست داشتم مردمان خوشحال در پاساژ و رستوران و خیابان ها را جمع کنم بفرستم خانه ی شان!هیچ چیز ارزش این بیماری را ندارد هرچند خود ما تا همین چندهفته پیش جز همین مردم بودیم،ماه بعد هم احتمالا همین خواهیم شد،
کرونا گرد سیاهی همراه خود دارد با اینکه من قبلا در یکی دوبار آنفولانزای شدید همین حالت ها را تجربه کرده بودم اما این چنین تلخ و سیاه نبود...
ای وای ):
الهی هرچه زودتر خوب بشی.
هم خودتون هم بچه ها...
ممنونم ریحانه جان
خدایا چقدر ناراحت کننده
امیدوارم زودتر همگی خوب باشید
دلم برای روشنای کوچولو کباب شد
حتمن از نوع دلتاس که میگن بچهها میگیرن
خدایا خودت شر این مریضی رو بکن
ممنونم عزیزم،دلتاست که همه مون به سرعت مبتلا شدیم...خیلی سخت بود آلان بهتریم شکرخدا
میدونم بار این بیماری بیشتر روی دوش ماماناس… امیدوارم بهتر بشین. و خداروشکر ریه درگیر نشده
ممنونم❤کلا بار زندگی بیشتر بر روی دوش مادرهاست