کنار زینا دراز کشیدم،بعد از کلی وقت دوتایی باهم کمی وقت گذارندیم،
بغلش کردم،پشتش را خاراندم،گفت بازویش را نوازش کنم،
معمولا این اندازه از نزدیک شدن را دوست ندارد،
آقای میم اولین سال هیات نرفتن را با دیدن مجازی هیات ها دارد سر می کند،لباس مشکی که به نیت امسال خریده بود موقع نماز پوشید،دلم یکجوری شد،
شاید من اگر اینچنین برنامه ام بهم می ریخت بیشتر بی قراری می کردم.
امسال سیزدهمین محرمی است که باهم هستیم،تنها محرمی که او خانه است،که من دهه ی اول او را می بینم،
من برعکس او از اول اهل هیات نبودم،اما امسال همین که انگار ممنوع به رفتن هستم،حتی گوشه ی خیابان هم نمی توانم بروم بایستم به تماشا،دلم نازک شده،
دیروز غروب حال جسمی ام خیلی بد بود،افتاده بودم گوشه ای و بغضم ترکید،بعد مدت ها هق هق گریه کردم،پارچه سیاهی ها را آقای میم زد،هرسال خودم می زدم ولی آنقدر هر دو بدحال بودیم نشد اتو بزنیم ،همان طور با خط تا کمی ناموزون زد به دیوار،
دهه اول محرم امسال عجیب ترین محرم ما خواهد بود....