ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
حالم هیچ خوب نیست...حال روانی ام را می گویم،اوضاع کرونا آنقدر بهم ریخته و سیاه شده که تمام شدن یا نشدن قرنطینه برای ما هیچ فرقی ندارد،در هر صورت قرنطینه هستیم شاید تا پایان تابستان...
***
مادر همسر امروز علائم داشتند،تب و لرز،بعد از پنج روز که ما خوشحال بودیم روشنا مبتلایشان نکرده،کرونا گرفتند،خیلی خیلی ناراحت شدیم،امیدوارم سبک رد کنند...
***
زینا دیگر صبرش تمام شده،حوصله اش سر می رود،غروب که می شود، خانه می گیردش،می نشیند به گریه و زاری،حق دارد من هم مثل او دلم کمی راه رفتن در بیرون خانه می خواهد،کمی پیاده روی،خرید از میوه فروشی و سوپرمارکت،دیدن آدم ها،پارک رفتن،کمی زندگی معمولی می خواهم...
***
روشنا هم انگار خسته شده،بی قرار و جیغ جیغو،دنبال این است ما چه دستمان می گیریم با جیغ از ما بگیرد،او هم کمی کالسکه سواری می خواهد،می دانم اما چه کنم می ترسم در خنکای دم غروب بیرون برویم،خواندم ما در هوای آزاد هم ناقل هستیم...
***
آقای میم دوهفته قبل برای اینکه دهه ی اول محرم در آشپزخانه باشد برای مناطق محروم غذا بپزند،آنقدر ذوق داشت که رفت شلوار و پیراهن مشکی خرید اما حالا تا شب تاسوعا باید در قرنطنیه باشیم،این اولین دهه ی محرم عمرش می شود که هیات نمی رود،غمگین است،از بهم خوردن برنامه هایش...
***
آقای میم می گوید برویم با ماشین در محوطه ای که قرار است مراسم محرم بگیرند نیم ساعتی روضه گوش کنیم و برگردیم،اما من قبول نمی کنم،زینا دلش به سینه زدن در بین بچه ها و بدو بدوهایش خوش است،اگر ببیند بیرون بچه ها هستند و او حبس در ماشین دلش می شکند،روشنا هم بچه ی در ماشین ماندن نیست،به اومی گویم خودت تنها برو،دلم کمی می گیرد...
***
خسته ام،خسته از بیماری ،مریض داری و استرس هایش،خسته از اوضاع آشفته ی بیرون خانه که انگار هیولای سیاهی دارد تک تک ما را می خورد،دلم حتی هیجان و امیدواری اسفند نود و هشت را می خواهد!فکر می کردیم همه چیز همین چندماه است و تمام،حالا حتی با واکسن زدن هم تمام نمی شود انگار....
***
از صبح فقط سریال دیده ایم،من اما بین سریال دیدن لباس شستم،لباس تا کردم،آشپزخانه را تمییز کردم،ناهار و شام پختم،برای بچه ها عصاره گوشت گذاشتم،سه دور ماشین ظرفشور را زدم و خالی کردم،نیمچه جارویی زدم،بچه ها فقط جیغ زدند،گریه کردند،فیلم ها فقط بدبختی و درد بوده،داد و بیداد بوده،
آخر شب طاقتم تمام شد،هر دو را آوردم داخل اتاق خواب خودمان که هرچهارتا شب همان جا می خوابیم،قصه شب گذاشتم،صدای آرامش در اتاق پخش شد،روشنا هنوز جیغ می زد،زینا سرش را گذاشت روی پای من،نوازش اش کردم،روشنا کمی آرام گرفت،با هم سه تایی با صدای آرام پوف کردیم!روشنا خندید،قصه اول که تمام شد روشنا دیگر جیغ نمی زد،زینا هم آرام شده بود،لالایی را آنقدر تکرار کردم تا هر دو خوابیدند...
***
من ظاهرا خوبم،علائم ندارم،دردها رفته،توانم برگشته،باید فکری به حال این اوضاع نابسامان بچه ها بکنم،کاش بشود فردا اتاق شان را باهم تمییز کنیم،با زینا که عاشق برنامه نوشتن است یک برنامه بنویسیم،ورزش کنیم باهم،فیلم ببینیم،بازی کنیم با روشنا سه تایی،
کرونا فقط یک ویروس خطرناک است،زندگی از این ویروس ها زیاد دارد،از این بهم خوردن برنامه ها،از این حبس آرزوها،
از راه دیگری به آرزوهایمان می رسیم....
الهی بگردم بچهها رو
امیدم اینکه زینا هم مثل روشنا این روزهای دوست نداشتنی را فراموش کند
مونا جانم
سلام الی جان عزیزم