نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

سه شنبه

بعد از چند روز،امروز تا عصر خانه هستم

خواهرفرنگ نشین بیماری پدرم را فهمید و پیگیر شد تا باهم بروند دکتر برای چکاب های قبل از پیوند.

حالا امروز باهم می روند بیمارستان.

عصر وقت ارتوپد دارم،

این روزها آنقدر فکرم مشغول که سرنخ حرف زدن از دستم در رفته و چندبار خواهر فرنگ نشین گفت چرا آنقدر ساکت شدی!

به مشاورم احتیاج دارم!!!!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد