ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
روشنا روی پایم خوابیده و زینا دوشب است که تصمیم دارد بیدار بماند تا صبح و خوابش می برد،امشب گفته هر وقت خوابش گرفت آب به صورتش می زند!زینا انرژی اش را از مهتاب می گیرد،هرچه صبح ها بداخلاق و کسل می شود شب ها شاد و باانرژی است!
*****
هفته های بعد ازتولد روشنا
از شدت عذاب وجدانی که نسبت به زینا داشتم،این موجود کوچک آرام را که بغل می کردم دچار حس عجیبی می شدم
عشق مادری با همان شدتی که نسبت زینا داشتم می خواست به سمت روشنا بیاید،اما سرکوبش می کردم،در ذهنم می گذشت پس زینا چه؟
در نگاهم زینا در خیابان زیر باران سرما زده و گرسنه و از همه مهم تر تنها!مانده بود و من کنج گرم خانه ام روشنا را بغل کرده بودم!
در حالیکه من از همان روزهای اول بارداری سر زینا،پنج تا بچه می خواستم (بماند که آن روزها تبلیغ فرزندآوری بود و من جوگیر و البته بی خبر از جریان ناپایان بچه داری)
پس تلاشم این بود زینا یکی یک دانه ی لوس نباشد،
حالا چه شده بودم؟
تمام بارداری ام سر روشنا،اگر توان جسمی ام اجازه می داد پابه پای زینا بودم،از شهربازی و سینما تا پارک و بازی در حیاط
حتی در دوران قرنطینه دوتایی زیر باران بهاری به پیاده روی می رفتیم و من فراموش می کردم که باردارم،دوچرخه را دنبال خودم می کشیدم و خوشحال بودم که کمرنگ نشدم
اما حالا کمرنگ شده بودم...روشنا آرام و بی صدا بود ولی نوزاد رسیدگی می خواست،بی خوابی داشت و البته چون روشنا مدام بالامی اورد می ترسیدم خفه بشود استرس هم داشتم
کرونا باعث شد پیش دبستانی ثبت نامش نکنم(به دلایلی)و خب خانه نشینی مان بیشتر شد به خاطر روشنا
با این حال دوباره روشنا را گذاشتم داخل کالسکه و با دوچرخه می رفتیم بیرون
خوب بود ولی عمر کوتاهی داشت
پاییز رسید،هوا سرد شد و من بین سلامتی روشنا و زینا مانده بودم
اطرافیان کمک می کردند اما نه هر روز
و زینا عادت به گردش هر روزه داشت،عادت به مادری کامل داشت(با حوصله و فراغت بیشتر)
این شد که زینا بهم ریخت،من بهم ریخته تر شدم
از شدت عذاب وجدان که هم به زینا داشتم هم روشنا
روشنا هوشیار بود و دوست داشت با او حرف بزنیم،بازی و توجه و لمس می خواست
خوابش کمتر شده بود و ساعت های خوابش کوتاه و سبک
نه برای زینا مادر بودم نه روشنا
کتاب مادرکافی را خوانده بودم و نمی خواستم مادر کاملی باشم اما کافی هم نبودم
گریه کار شب و روز من بود
مشاورم کمکم کرد،بهم یادآوری کرد چرا من این طور عمل می کنم
می ترسیدم زینا شبیه من بشود،همان آسیبی که من بعد از تولد خواهرم خوردم را تجربه کند،
می خواستم آب در دلش تکان نخورد تا مثل من نشود
و نمی شد
تولد روشنا و ایجاد محدودیت ها و نه شنیدن ها زینا را به رشد می رساند
یکجایی باید در زندگی با محرومیت رو به رو می شد تا مغزش بتواند با شرایط جدید سازگار شود
آرام شدم
زینا هم آرام شد
و فکر می کنم اوضاع رو به بهبودی می رود
راستش من همش میگم مگه میشه من یه بچه دیگه بیارم بیشتر از سامیار دوسش داشته باشم اصلا نمیتونم بپذیرم بچه دیگه رو واقعا !
سلام...دقیقا همین،گاهی مادر فکر می کنه قلبش جا برای عشق به فرزند دوم نداره و گاهی برعکس مثل من فکر می کنه میشه حتی مادر پنج تا بچه بود و عاشق همه شون!در نهایت عشق مادری برنده است