نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

شب نگار هفتم

روشنا روی پایم خوابیده و زینا دوشب است که تصمیم دارد بیدار بماند تا صبح و خوابش می برد،امشب گفته هر وقت خوابش گرفت آب به صورتش می زند!زینا انرژی اش را از مهتاب می گیرد،هرچه صبح ها بداخلاق و کسل می شود شب ها شاد و باانرژی است!

*****

هفته های بعد ازتولد روشنا

از شدت عذاب وجدانی که نسبت به زینا داشتم،این موجود کوچک آرام را که بغل می کردم دچار حس عجیبی می شدم

عشق مادری با همان شدتی که نسبت زینا داشتم می خواست به سمت روشنا بیاید،اما سرکوبش می کردم،در ذهنم می گذشت پس زینا چه؟

در نگاهم زینا در خیابان زیر باران  سرما زده و گرسنه و از همه مهم تر تنها!مانده بود و من کنج گرم خانه ام روشنا را بغل کرده بودم!

در حالیکه من از همان روزهای اول بارداری سر زینا،پنج تا بچه می خواستم (بماند که آن روزها تبلیغ فرزندآوری بود و من جوگیر و البته بی خبر از جریان ناپایان بچه داری)

پس تلاشم این بود زینا یکی یک دانه ی لوس نباشد،

حالا چه شده بودم؟

تمام بارداری ام سر روشنا،اگر توان جسمی ام اجازه می داد پابه پای زینا بودم،از شهربازی و سینما تا پارک و بازی در حیاط

حتی در دوران قرنطینه دوتایی زیر باران بهاری به پیاده روی می رفتیم و من فراموش می کردم که باردارم،دوچرخه را دنبال خودم می کشیدم و خوشحال بودم که کمرنگ نشدم 

اما حالا کمرنگ شده بودم...روشنا آرام و بی صدا بود ولی نوزاد رسیدگی می خواست،بی خوابی داشت و البته چون روشنا مدام بالامی اورد می ترسیدم خفه بشود استرس هم داشتم

کرونا باعث شد پیش دبستانی ثبت نامش نکنم(به دلایلی)و خب خانه نشینی مان بیشتر شد به خاطر روشنا

با این حال دوباره روشنا را گذاشتم داخل کالسکه و با دوچرخه می رفتیم بیرون

خوب بود ولی عمر کوتاهی داشت

پاییز رسید،هوا سرد شد و من بین سلامتی روشنا و زینا مانده بودم

اطرافیان کمک می کردند اما نه هر روز

و زینا عادت به گردش هر روزه داشت،عادت به مادری کامل داشت(با حوصله و فراغت بیشتر)

این شد که زینا بهم ریخت،من بهم ریخته تر شدم

از شدت عذاب وجدان که هم به زینا داشتم هم روشنا

روشنا هوشیار بود و دوست داشت با او حرف بزنیم،بازی و توجه و لمس می خواست

خوابش کمتر شده بود و ساعت های خوابش کوتاه و سبک

نه برای زینا مادر بودم نه روشنا

کتاب مادرکافی را خوانده بودم و نمی خواستم مادر کاملی باشم اما کافی هم نبودم

گریه کار شب و روز من بود

مشاورم کمکم کرد،بهم یادآوری کرد چرا من این طور عمل می کنم

می ترسیدم زینا شبیه من بشود،همان آسیبی که من بعد از تولد خواهرم خوردم را تجربه کند،

می خواستم آب در دلش تکان نخورد تا مثل من نشود

و نمی شد

تولد روشنا و ایجاد محدودیت ها و نه شنیدن ها زینا را به رشد می رساند

یکجایی باید در زندگی با محرومیت رو به رو می شد تا مغزش بتواند با شرایط جدید سازگار شود

آرام شدم

زینا هم آرام شد

و فکر می کنم اوضاع رو به بهبودی می رود 

روزنگار ششم

کلافه ام

مثل یک دونده که به حساب خودش برای رسیدن به خط پایان وقت و توان داشته یکهو وسط راه دوتا وزنه بهش آویزان شدند که در نهایت شکست خورده

مثل یک کارمند که آمده دفتر اول صبح شنبه را با انرژی شروع کرده تا پروژه ها را تحویل بدهد بعد دوتا کار حجیم گذاشتند روی میزش و از کار اصلی بازمانده

من هم از ظهر برنامه داشتم خانه را سریع تمییز کنم

جارو،طی گردگیری و مرتب کردن کمد بچه ها و شستن لباس ها

اما روشنا این دخترک خوش اخلاق و صبور و خواب الود من اصلا نخوابید

فقط نق و نوق و چرت دوسه دقیقه ای

زینا هم از این طرف من جمع می کنم می ریزد وسط

آلان دم غروب هییییچ کاری نکردم و آقای میم هم می آید شام  هم هییچ!

 روشنا را تاب می دهم تا بخوابد...

می دانم

می دانم

می دانم!

اما چه کنم اینجور تمییز کردن خانه را بیشتر دوست دارم تا هر روز یکجا را جارو کردن

مخصوصا که زینا همه جا را باهم کثیف می کند هرجا را جارو کنم

انگار جارو نشده!

می دانم این روزها هم می گذرد

می دانم باز یک عصر پاییزی می رسد که دمنوش به دست نشستم پای بساط دوخت و دوزم، رنگ به رنگ می دوزم و حالم رنگی رنگی می شود

آن هم وقتی لباس های مورد علاقه ام اندازه ام شدند و زینا و روشنا مشغول بازی و نوشتن مشق و درس اند...



شب نگار ششم

ساعت از یک شب گذشته و بچه ها خوابیدند،من هم خسته بودم اما خواستم امتحان کنم که می شود پست جدید بگذارم یا نه!

****

بد روزگاری دارم پشت سر میگذارم

از همان شب و روزهایی که اگر ادامه دار بشود ده،یازده کیلو لاغر می شوم،دل پیچه امانم را می برد و رگ گردنم می گیرد و چوب کج!می شوم...

داستان حسادت زیناست که به جای روشنا،من و پدرش را نشانه گرفته

من که آنقدر سرم شلوغ و دلم چند تکه شده بین دوتا دختر و پدرشان که گاهی می مانم باید به کدام برسم!

روشنای شیرین و لطیفم را در آغوش می گیرم انگار نشستم زیر سایه ی درخت بهشتی کنار جوی آب...

روزگار خوب حرف زدن و بازی کردن با زینا که عجیب در هم تنیده شدیم...

آقای میم که تازه داشتیم به شب نشینی های دونفره عادت می کردیم 

حالا همه چیز شده آش در هم برهمی که طعم گس و تلخی دارد

و کسی که بیشترین هزینه جسمی و روحی را برای این آش داده و کامش تلخ تر شده،کسی نیست جز من!

پ.ن:می دانم سه،چهار سال بعد این آش بد طعم و گس جا می افتد و همه چیز رو به راه می شود ولی خوب تا آن موقع خیلی زمان مانده

شب نگار پنجم

چرا نمی توانم بنویسم؟فقط یک خط را نشان می دهد!؟؟؟

با لب تاب هم امتحان کردم فایده ای نداشت

کلی نوشتم تو روزا ولی فقط خط اول منتشر شد

روزنگار پنجم

باران آمد....بعد از ماه ها باران زد و هوا دلبری پاییزی اش را شروع کرد...

کاش کرونا خشکسالی و آلودگی هوا بود با باران می رفت...

دو بار یادداشت نوشتم اما موقع انتشار فقط چند خط اول باقی مانده بود و بقیه پر!

خیلی سرخورده شدم...اینستا*گرام حداقل این پرش ها را ندارد

پاییز شده و مثل بقیه امسال با طعم گس و تلخ کرونا باید سر کنیم

چقدر اول اسفند وقتی حرف از ماندگاری کرونا تا آخر خرداد بود،برایمان سخت و سنگین بود اما حالا مهر هم آمده

کرونا موج دوم را گذرانده،رفته با آنفولانزا بیاید!

روشنا دوماه شد امروز...دوماهی که به سرعت برق برایم گذشت بس که وقت خالی نداشتم و ندارم اما خوشحالم

خوشحالم روزهایی که باید به خاطر نوزاد داری در خانه بمانم با روزهای قرنطینه کرونایی همزمان شده و خوب خیلی دلم نمی سوزد که نمی توانم باشگاه و سینما و کافه بروم