نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

شب نگار ششم

ساعت از یک شب گذشته و بچه ها خوابیدند،من هم خسته بودم اما خواستم امتحان کنم که می شود پست جدید بگذارم یا نه!

****

بد روزگاری دارم پشت سر میگذارم

از همان شب و روزهایی که اگر ادامه دار بشود ده،یازده کیلو لاغر می شوم،دل پیچه امانم را می برد و رگ گردنم می گیرد و چوب کج!می شوم...

داستان حسادت زیناست که به جای روشنا،من و پدرش را نشانه گرفته

من که آنقدر سرم شلوغ و دلم چند تکه شده بین دوتا دختر و پدرشان که گاهی می مانم باید به کدام برسم!

روشنای شیرین و لطیفم را در آغوش می گیرم انگار نشستم زیر سایه ی درخت بهشتی کنار جوی آب...

روزگار خوب حرف زدن و بازی کردن با زینا که عجیب در هم تنیده شدیم...

آقای میم که تازه داشتیم به شب نشینی های دونفره عادت می کردیم 

حالا همه چیز شده آش در هم برهمی که طعم گس و تلخی دارد

و کسی که بیشترین هزینه جسمی و روحی را برای این آش داده و کامش تلخ تر شده،کسی نیست جز من!

پ.ن:می دانم سه،چهار سال بعد این آش بد طعم و گس جا می افتد و همه چیز رو به راه می شود ولی خوب تا آن موقع خیلی زمان مانده

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد